رباعي ها - قسمت دوم

بر تخت ولايت آن ولي شاه بود
خورشيد محمد و علي ماه بود
نوري که از اين هر دو نصيبي دارد
مي دان به يقين که نعمت الله بود
با حکمت ما نصير طوسي چه بود
با خرقه ما کتان روسي چه بود
گويي که به عقل مي توان رفت اين راه
با دين محمدي مجوسي چه بود
عيني که ظهور کرد اعيان بنمود
گنجي که ز حق بود به پنهان بنمود
جانانه در آئينه جان کرد نظر
از ساده دلي آينه جانان بنمود
آن لطف نگر که حق به موسي بنمود
در صورت نار نور معني بنمود
آئينه اعيان چه وجود از وي يافت
هر حسن که بود آن تجلي بنمود
تا قدرت حق دري به عيسي بگشود
و آن ذات مطهرش به مردم بنمود
بگذشت هزار و هفتصد و چل به تمام
شايد که بسي سال دگر خواهد بود
آن روز که کار وصل را ساز آيد
اين مرغ ازين قفس به پرواز آيد
از شه چو صفير ارجعي روح شنيد
پرواز کنان به دست شه باز آيد
چون يوسف باد در چمن مي آيد
بوئي ز زليخا به يمن مي آيد
يعقوب دلم نعره زنان مي گويد
فرياد که بوي پيرهن مي آيد
انسان خوشي محققي پيش آيد
صد دل به دمي ز دلبران بربايد
او نور دو چشم نعمت الله بود
حق بيند و حق به مردمان بنمايد
هستي يکي است آنکه هستي شايد
اين هستي تو به هيچ کاري نايد
رو نيست شو از هستي خود همچون ما
کز هستي تو هيچ دري نگشايد
آب است که جان ما ازو آسايد
وز ديدن او نور بصر افزايد
هر سو که روان شود حياتي بخشد
هر نقش که او را به دمي بربايد
فقري که ازو غناي مطلق آيد
گر زانکه به جان طلب کني مي شايد
من فقر همي جويم و آن خواجه غنا
از خواجه و من فقر و فنا مي زايد
عيني به ظهور عينها بنمايد
در هر عيني عين به ما بنمايد
وز جام جهان نما نمايد به کمال
در وي نظر کن که ترا بنمايد
هر آينه اي که در نظر مي آيد
آن نور دو چشم ما به ما بنمايد
هر چند که آينه نمايد او را
او آينه را به حسن خود آرايد
يک نقطه به ذات خود هويدا گرديد
زان نقطه به دم دو نقطه پيدا گرديد
زين هر سه يکي الف پديدار آمد
وين طرفه که در دو کون يکتا گرديد
لطفش به کرم شهد و شهودم بخشيد
وز جود وجودم خود وجودم بخشيد
هر چيز که او دهد همه خير بود
خيري به تمام کرد و بودم بخشيد
دلدار مرا کشت حياتم بخشيد
وز زحمت اين جهان نجاتم بخشيد
خرماي خبيصي چو ز دستم بربود
اما به عوض شاخ نباتم بخشيد
محبوب جمال خود به آدم بخشيد
سر حرمش به يار محرم بخشيد
هر نقد که در خزانه عالم بود
سلطان به کرم بجزو عالم بخشيد
بودش به کمال خويش بودم بخشيد
لطفش به کرم شهد شهودم بخشيد
او طالب من که ظاهرش گردانم
من طالب او که تا وجودم بخشيد
بلبل مست است بوي گل مي بويد
دل داده به ما و دلبرش مي جويد
اين قول خوشي که تو ز سيد شنوي
بشنو بشنو که او ازو مي گويد
بلبل سخن از زبان گل مي گويد
مست است و حديث جام مل مي گويد
درياب رموز نعمت الله که او
جزو است ولي سخن ز کل مي گويد
اي يار بيار جام و کامي بردار
کامي ز لب جام مدامي بردار
کاهل منشين و عاشقانه برخيز
در راه درآ و چست گامي بردار
بگذر ز تجمل و تکبر بگذار
رو کهنه بپوش و با قناعت بسرآر
جايي که بود تجمل ذاتي او
زين نوع تجمل به چه کار آيد يار
در هر دانه درخت برگي و بهار
با ميوه بسيار توان ديد اي يار
آنگاه در آن درخت و آن ميوه نگر
در هر دانه ببين درختي پربار
برخيز و خوشي وز سر عالم بگذر
وين جام به جم گذار وز جم بگذر
در کتم عدم بيا و با ما بنشين
وز بود وجود خويشتن هم بگذر
فرزند عزيز قرة العين پدر
بي ما به هواي خود برد عمر بسر
مشغول به ديگران و ياران محروم
نه ميل پدر دارد و نه مهر پسر
ميخانه ذوق در گشاديم دگر
لب بر لب جام مي نهاديم دگر
در کوي خرابات مغان رندانه
سرمست به خاک ره فتاديم دگر
ما توبه به جام مي شکستيم دگر
با ساقي خويش عهد بستيم دگر
رندانه حريف نعمت الله خوديم
در کوي خرابات نشستيم دگر
عمري به خيال تو گذاريم دگر
جان را به هواي تو سپاريم دگر
بازآ که به جان و دل همه مشتاقيم
بي تو نفسي صبر نداريم دگر
توحيد دگر باشد و الحاد دگر
خر بنده دگر باشد و آزاد دگر
تو عمر به باد مي دهي اي ملحد
درياب و مده عمر تو برباد دگر
مجنون پريشان توام دستم گير
خود ميداني آن توام دستم گير
هر بي سر و پاي دست گيري دارد
من بي سر و سامان توام دستم گير
با ريش سفيد مير رعناست هنوز
واندر طلب دلبر زيباست هنوز
با ريش سفيد و چشمهاي سيهش
اندر سر او مايه سوداست هنوز
بنشين بنشين وز همه عالم برخيز
عالم چه بود ز بود عالم برخيز
در کتم عدم بيا و با ما بنشين
از بود وجود خويشتن هم برخيز
ممکن ز وجود هستيي دارد و بس
نقشي به خيال خويش مي آرد و بس
بلبل ز گلش نسيم بو مي يابد
يعني رخ خود به خار مي خارد و بس
ما عاشق و رنديم ز طامات مپرس
از ما بجز از حال خرابات مپرس
از زاهد هشيار کرامات طلب
مستيم و ز ما کشف و کرامات مپرس
بشاش و لطيف و با تبسم مي باش
چون قطب مدام در ترنم مي باش
جام مي ذوق نعمت الله بنوش
جاويد به ذوق در تنعم مي باش
اين جام و شراب جسم و جان دريابش
وان غيب و شهادت جهان دريابش
در هر چه نظر کني نکو مي بينش
در صورت و معني اين و آن دريابش
کو دل که بداند نفسي اسرارش
کو گوش که بشنود ز من گفتارش
معشوق جمال مي نمايد شب و روز
کو گوش که بشنود ز من گفتارش
مخلوق خدا همه نکو ميدارش
تعظيم همه براي او ميدارش
هر آينه اي که در نظر مي آري
آن آينه را تو روبرو ميدارش
ترسان ترسان همي روم بر اثرش
پرسان پرسان ز خلق عالم خبرش
آسان آسان اگر نيابم وصلش
بوسان بوسان لب من و خاک درش
گفتم که دلم گفت که ويران کنمش
گفتم عقلم گفت که حيران کنمش
گفتم جانم گفت که در حضرت من
جاني چه بود تا سخن از جان کنمش
مجموع حروف يک الف مي خوانش
يا اصل الف به نقطه اي مي دانش
ني ني چو يکي نقطه بود اصل حروف
يک نقطه بگو معاني قرآنش
رندانه بيا جام مي صاف بنوش
ور درد بود نوش کن از غير بپوش
مي نوش مي و چونکه شدي مست خراب
در کوي مغانت بکشند دوش به دوش
در کنج فنا گنج بقا مي جويش
جاويد بقايي ز فنا مي جويش
آن در يتيمي که همه مي جويند
در بحر درآ و عين ما مي جويش
خوش علم شريفي است نکو مي جويش
اين علم وي است رو از او مي جويش
آن زلف نگار ما به دست آر چنان
سودازدگان موبه مو مي جويش
بردار نقاب و مي نگر آن رويش
داني که نقاب چيست يعني مويش
مويي ز سر زلف نگارم بکف آر
وانگه بنشين و خوش خوشي مي بويش
معني تنزل ار بداند حافظ
تنزيل به عشق دل بخواند حافظ
او کرد نزول و ما ترقي کرديم
تحقيق چنين کجا تواند حافظ
مفعول بسي فعل يکي فاعل يک
ماراست يقين اگر ترا باشد شک
بردار حجاب تا نماني به حجاب
درياب نصيحتي که گفتم نيکک
معشوق يکي عشق يکي عاشق يک
اين هر سه يکي و در يکي نبود شک
يک ذات و صفات صد هزارش مي دان
يک صد باشد به اعتباري صد يک
از دولت عشق عقل گشته پامال
مستقبل و ماضيم همه آمده حال
نه دي و نه فردا و نه صبح است و نه شام
ايمن شده عمرم ز مه و هفته و سال
در جام جهان نما نظر کن به جمال
تا نقش خيال او نمايد به کمال
هر آينه اي که در نظر مي آري
تمثال جمالش بنمايد به مثال
در ملک يگانگي دويي را چه محل
با حضرت او من و تويي را چه محل
آنجا که کلام شاه ترکستان است
هندو و حديث هندويي را چه محل
بنشين به در خلوت دل اي کامل
مگذار که غير او درآيد در دل
زيرا که اگر غير درآيد به وثاق
آسان تو دشوار شود حل مشکل
ما جمله حروف عالياتيم مدام
پنهان ز همه به غيب ذاتيم مدام
هر چند کتاب عالمي بنوشتيم
پوشيده ز لوح کايناتيم مدام
ترکيب بدن که چار حرف است مدام
زان چار حروف نعمت الله شده نام
چون حرف ز ياد نعمت الله برفت
الله ظهور کرد والله و سلام
در عالم عشق منزلي ساخته ام
سرمايه و سود جمله در باخته ام
من با تو بگويم که چه بشناخته ام
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
من در ره عشق جان و دل باخته ام
سر بر سر کوي دوست انداخته ام
خود را بخود و خداي خود را به خدا
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
تا مرکب عشق در ميان تاخته ام
سر از سر دوش نفس انداخته ام
تا عارف خلوت دل معروفم
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
شهبازم و شاه باز بشناخته ام
در عالم عاشقي سر انداخته ام
گويي که شناختي بگويم با تو
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
تا تيغ به عشق از نيام آخته ام
پا و سر و دست عقل انداخته ام
بي زحمت آب و گل من اين معني را
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
تا خانه دل خلوت او ساخته ام
غير از نظر خويش بينداخته ام
چون هرچه نظر مي کنم او مي بينم
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
در مجلس انس همدمي يافته ام
در پرده عشق محرمي يافته ام
عالم چه کنم که از دو عالم بهتر
در سينه خويش عالمي يافته ام
روبند به روي همچو مه بسته بتم
در پرده خوشي نشسته پيوسته بتم
اين بت شاه است و عالمي بنده او
برخاسته در خدمت و بنشسته بتم
دل در سر زلف دلستانش بستم
وز نرگس چشم پرخمارش مستم
من نيست شدم ز هستي خود رستم
از هستي اوست هستيم گر هستم
حمام شدم به گوشه اي بنشستم
با خدمت دلاک بس پيوستم
دستم بگرفت و بر سر بام نشاند
في الجمله چه گويم که به مويي رستم
رفتم به خرابات و خراب افتادم
توبه بشکستم به شراب افتادم
راهي بردم به چشمه آب حيات
تشته بودم روان در آب افتادم
بر خاک درش مست و خراب افتادم
هم سايه او در آفتاب افتادم
گفتم که منم که نور او مي نگرم
کشتي بشکست و من در آب افتادم
تا با غم عشق او هم آواز شدم
صد بار ز باده بر عدم باز شدم
زانسوي عدم نيز بسي پيمودم
رازي بودم کنون همه راز شدم
با شمع رخش دمي چو دمساز شدم
پروانه مستمند جانباز شدم
آن روز که اين قفس به بايد پرداخت
چون شهبازي به دست شه باز شدم
جان و دل خود فداي جانان کردم
گفتم که مگر محرم جانان گردم
اما ديدم که گرچه کردم خاکش
هرگز نبرد باد به گردش گردم
در کوي خرابات بسي کوشيدم
تا جمله شراب ميکده نوشيدم
تا رهبر رندان جهاني باشم
رندانه قباي عاشقي پوشيدم
در کوي خرابات حضوري دارم
سرمستم و از عشق سروري دارم
با من بنشين که نيک روشن گردي
کز نور خدا تمام نوري دارم
گويي که توکل و رضايي دارم
تسليم و رياضت و صفايي دارم
اين جمله از آن تو مبارک بادت
من در دو جهان يکي خدايي دارم
هر آينه اي که آيد اندر نظرم
تمثال جمال روي او مي نگرم
در جام جهان نما نگاهي کردم
مجموع کمال در يکي مي شمرم
تا جان دارم به مي خوري مي کوشم
در کوي مغان مدام مي مي نوشم
صد صومعه را به نيم حبه نخرم
من دير مغان به اين بها نفروشم
تا جان باشد به مي خوري مي کوشم
خوش آب حياتي است روان مي نوشم
مويي ز سر زلف بتي يافته ام
زنار کنم به عالمي نفروشم
گفتم چه کنم گفت که ميگو چه کنم
گفتم جويم گفت که ميجو چه کنم
گفتا ميرو چنانکه من ميکارم
گفتم آري اگر نرويم چه کنم
تا صورت او در آينه مي بينم
معني همه هر آينه مي بينم
آئينه دل به چشم جان مي نگرم
وين طرفه که او در آينه مي بينم
هرگه که دل از خلق جدا مي بينم
احوال وجود با نوا مي بينم
و آن لحظه که بيخود نفسي بنشينم
عالم همه سر به سر خدا مي بينم
در خلوت دل يار نهان مي بينم
پيداست به علم او روان مي بينم
از ديده کور روشنائي مطلب
عيني است عيان و من عيان مي بينم
گر صوفي صفه صفا را بينم
ور عاشق رند بينوا را بينم
گر خود نگرم وگر شما را بينم
در هرچه نظر کنم خدا را بينم
در ذات همه جلال او مي بينم
در حسن همه جمال او مي بينم
بينم همه کاينات در عين کمال
اين نيز هم از کمال او مي بينم
اين درد هميشه من دوا مي بينم
در قهر و جفا لطف و وفا مي بينم
در صحن زمين به زير نه سقف فلک
در هرچه نظر کنم خدا مي بينم
زان باده نخورده ام که هشيار شوم
آن مست نيم که باز بيدار شوم
يک جام تجلي بلاي تو بسم
تا از عدم و وجود بيزار شوم
ملک و ملکوت و جسم و جانند بهم
وين سيد و بنده شه نشانند بهم
جامي ز حباب است و پر از آب حيات
نيکو نظري کن که چو آنند بهم
پاي چپ و راست دردمندند بهم
وين هر دو عزيز مستمندند بهم
بنگر که چگونه باشد اي يار عزيز
حال دو شکسته را که بندند بهم
اين اسم غني و اول و آخر هم
محض نسب است اي برادر فافهم
قدوس و سلام و غير نسبي ميدان
اين قسم تو اسم ذات ميدان فاعلم
سمع و بصر و لسان و دست و پايم
چون او باشد به لطف او برپايم
از جود وجود او وجودي دارم
جاويد به آن وجود او مي پايم
شاها نظري کن که فقيران توايم
گر نيک و بديم هر چه هست آن توايم
فرمان تو را کمر به جان مي بنديم
زيرا که همه بنده فرمان توايم
تا آتش عشق او برافروخته ايم
عود دل خود بر آتشش سوخته ايم
دل سوخته ايم و کار آتشبازي
آموخته ايم و نيک آموخته ايم
ما سوخته ايم و بارها سوخته ايم
وين خرقه پاره بارها سوخته ايم
هر شعله کز آتش زنه عشق جهد
در ما گيرد از آنکه ما سوخته ايم
از دردي درد ما دوا يافته ايم
در کنج فنا گنج بقا يافته ايم
چيزي که جهانيان به جان مي طلبند
ما يافته ايم و نيک وا يافته ايم
تا ما نظر از اهل نظر يافته ايم
از سر وجود خود خبر يافته ايم
ما در يتيم را به دست آورديم
درياي محيط پر گهر يافته ايم
در کنج فنا گنج بقا يافته ايم
در ملک عدم وجود را يافته ايم
خود را به خدا شناختيم اي عارف
آنگاه خدا را به خدا يافته ايم
ما يافته ايم آنچه ما يافته ايم
گم کرده خود را به خدا يافته ايم
گنجي که نيافت هر کسي در عالم
ما يافته ايم و نيک وا يافته ايم
در دور قمر چو ماه پيدا شده ايم
وز نور ظهور نيک بينا شده ايم
ما موج و حباب و قطره بوديم ولي
جمع آمده ايم و جمله دريا شده ايم
گرچه زخمي رسيده است بر پايم
من بي سروپا به خدمتت مي آيم
در راه تو از سر قدمي مي سازم
پايي چه بود که تا بپايي آيم
انگشت زنان بر در جانان رفتيم
پيدا بوديم و باز پنهان رفتيم
گويي که برفت نعمت الله ز جهان
رفتيم ولي به نور ايمان رفتيم
در کوي مغان مست و خراب افتاديم
توبه بشکسته در شراب افتاديم
سر بر در ميخانه نهاديم دگر
رندانه به ذوق بي حجاب افتاديم
در کوي خرابات خراب افتاديم
رندانه به ذوق در شراب افتاديم
در بحر محيط کشتيي مي رانديم
کشتي بشکست و ما در آب افتاديم
ماننده گرد گرد مأوا گرديم
تا خاک در خانه او واگرديم
چون آب روان روي به دريا داريم
دريا بوديم و باز دريا گرديم
در کتم عدم سرير شاهي داريم
وان مملکت نامتناهي داريم
عالم همه داريم وليکن چه کنيم
چون گنج معارف الهي داريم
ما درويشيم و پادشاهي بخشيم
ملکي از ماه تا به ماهي بخشيم
عالم چه بود که در زمان بخشش
مجموع خزائن الهي بخشيم
يک جو غم ايام نداريم خوشيم
گر چاشت رسد شام نداريم خوشيم
چون پخته به ما مي رسد از عالم غيب
يک جو طمع خام نداريم خوشيم
جوهر آب است و گوهرش در يتيم
درياب بيان ما که سري است عظيم
موج است و حباب نزد ما هر دو يکي است
بگذر ز دويي يک مسازش به دو نيم
در کتم عدم قلندر چالاکيم
در ملک وجود مالک افلاکيم
در کوي فنا جام بقا مي نوشيم
در مجلس عشق ساقي لولاکيم
ما محرم راز حضرت سلطانيم
احوال درون و هم برون مي دانيم
منشي قضا هرچه نويسد مجمل
بر لوح قدر مفصلش مي خوانيم
توحيد به توحيد نکو مي دانيم
خود را به خدا و او به او مي دانيم
خود را و ترا به او شناسيم اي عقل
تا ظن نبري که او به تو مي دانيم
والله به خدا که ما خدا مي دانيم
اسرار گدا و پادشا مي دانيم
سرپوش فکنده اند بر روي طبق
سري است در اين طبق که ما مي دانيم
ما عادت خود بهانه جويي نکنيم
جز راست روي و نيکخوئي نکنيم
آنها که به جاي ما بديها کردند
گر دست دهد بجز نکويي نکنيم
عمري است که زنده به حيات اويم
پوشيده به تشريف صفات اويم
از روي وجود چون نکو مي نگرم
پيشم بنشين که عين ذات اويم
او جمع همه همه تفاصيل وييم
زان لحظه پي جمع و تفاصيل نييم
گه در جاميم و گاه در خم شراب
اما همه جا حقيقتا عين مييم
هم جام جهان نماي عالم مائيم
هم آينه روشن آدم مائيم
گر يک نفسي از دم ما زنده شوي
مي دان به يقين کاين دم و آن دم مائيم
آن صورت الطاف الهي مائيم
هم جامه و جامه دار شاهي مائيم
ما محرم راز حضرت سلطانيم
داننده اسرار کماهي مائيم
از لوح وجود بخوان تو حافظ قرآن
وز لوح قدر باز بگيرش فرقان
در مکتب عقل و نفس کليه را
هم مجمل و هم مفصل از هر دو بخوان
ماييم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پيش رخ چون شمع تو شبهاي دراز
پروانه صفت وجود خود باختگان
آن شاه که آن قسيم نار است و جنان
در ملت و ملک صاحب سيف و سنان
ملک دو جهان به جملگي آن وي است
اين را به سنان گرفت و آن را به سه نان
اي خواجه به جامه کسان ناز مکن
بي حسن و کرشمه ناز آغاز مکن
چون نيست ترا قماش بزازي هيچ
اندر سر بازار دکان باز مکن
در هر نفسي کسب کمالي مي کن
بر لوح دلت نقش خيالي مي کن
بر چشمه چشم ما نظر مي فرما
اما طلب آب زلالي مي کن
گفتم شاهم گفت که از دولت من
گفتم ماهم گفت که از طلعت من
گفتم خواهم که پادشاهي گردم
گفتا گردي وليکن از خدمت من