مطلوب خود از خود طلب اي طالب ما
خود را بشناس و يک زماني به خودآ
گر عاشق صادقي يکي را دو مگو
کافر باشي اگر که گويي دو خدا
اي آنکه طلب کار خدايي به خودآ
از خود بطلب کز تو خدا نيست جدا
اول به خودآ چون به خودآيي به خدا
اقرار بياري به خدايي خدا
درويش عزيز پادشا شد به خدا
وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
گويي که کجا رفت از اينجا که برفت
آمد ز خدا و با خدا شد به خدا
علمي که ترا پاک کند از من و ما
ماء القدسش نام کند مرد خدا
خواهي که حدث پاک شود از تو تمام
برخيز و بشو جامه هستي و بيا
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتي که خيال غير باشد در دل
لطفي کن و از خانه بدر کن همه را
دادند جهاني دل و هم دست به ما
برخاست ز غير هر که بنشست به ما
ما بحر محيطيم و محبان چو حباب
پيوسته بود کسي که پيوست به ما
از آتش عشق صنم سرکش ما
افتاد مدام آتشي در کش ما
پروانه پر سوخته داند ما را
تو سوخته نه اي چه داني اين آتش ما
درياب تو اين قول حکيمانه ما
آنگه بخرام سوي ميخانه ما
زين پس من و رندي و خرابات مغان
رندانه شنو گفته مستانه ما
ماهي در آب و ماکيان در صحرا
هر يک به تنعمي گرفته مأوا
ديديم سمندري در آتش خوش وقت
ببينيم نعيم مرغ در روي هوا
بنواخت مرا لطف الهي به خدا
هر درد که بود از کرم کرد دوا
تشريف خلافت او به سيد بخشيد
او را بشناس و يکزماني به خودآ
چشمت همه نرگس است و نرگس همه خواب
لعلت همه آتش است و آتش همه آب
رويت همه لاله است و لاله همه رنگ
زلفت همه سنبل است و سنبل همه تاب
عالم چو سراب است و نمايد سر آب
نقشي و خيالي است که ببينند به خواب
در بحر محيط چشم ما را بنگر
کان آب حيات را نموده به حساب
از زحمت پا اگر بنالم چه عجب
وز جور و جفا اگر بنالم چه عجب
در حضرت پادشاه عالم به تمام
از دست شما اگر بنالم چه عجب
از خود بگذر نور خدا را بطلب
در بحر درآ و عين ما را بطلب
سلطان سراپرده توحيد بجو
از دردي درد دل دوا را بطلب
خوش آينه اي است مظهر ذات و صفات
در وي غيري کجا نمايد هيهات
هر ساغر مي که ساقيم مي بخشد
جامي است جهان نما پر از آب حيات
در آينه گرچه مي نمايد غيرت
غير تو ز آئينه زدايد غيرت
در خانه دل که خلوت حضرت تست
غيرت نگذارد که در آيد غيرت
از عالم کفر تا به دين يک نفس است
وز منزل شک تا به يقين يک نفس است
اين يک نفس عزيز را خوار مدار
کاين حاصل عمر ما همين يک نفس است
بر شاخ درخت دين حق چار به است
وان چار به لطيف پر بار به است
آن به که در اول است ازين چار به است
وان به که بر آخر است ازين چار به است
اين علم بديع ما بياني دگر است
وين جوهر علم ما ز کاني دگر است
ذوقي ندهد حکايت مخموران
سرمستان را قول و زباني دگر است
گر يار غنا دهد غنا دوستتر است
ور فقر دهد فقر مرا دوستتر است
گر منع عطا کند من آن مي خواهم
ور زانکه عطا دهد عطا دوستتر است
دل همچو کبوتر است و شاهد باز است
تا ظن نبري که شيخ شاهد باز است
در شاهد اگر به چشم معني نگري
بر تو در حق ز روي شاهد باز است
مخموري و ميکده نجويي حيف است
با ما سخن ذوق نگويي حيف است
ميخانه عاشقان سبيل است به ما
تو در طلب و جام و سبويي حيف است
او بر دل ما همه دري بگشاده است
در گوشه دل گنج خوشي بنهاده است
در بندگيش ز عالم آزاد شديم
مقبول غلامي که چنين آزاده است
ياري که دلش ز حال ما با خبر است
او را با ما هميشه حالي دگر است
ما تشنه لبيم بر لب بحر محيط
وين طرفه لب بحر ز ما تشنه تر است
مائيم چنين تشنه و دريا با ماست
اندر همه قطره اي محيطي پيداست
عشق آمد و بنشست به تخت دل ما
چون او بنشست عقل از آنجا برخاست
صحبت با غير اگرچه از بهر خداست
چون غير بود در آن ميان عين خطاست
بگذر تو ز غير و باش همصحبت او
ور صحبت غير بايدت عين خطاست
تا بر سر ما سايه شاهنشه ماست
کونين غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خاک ره ماست
زيرا که برون کون منزلگه ماست
درياي محيط جرعه ساغر ماست
عالم به تمام گوشه کشور ماست
ما از سر زلف خويش سودا زده ايم
خوش سودايي که دائما در سر ماست
در ديده ما نقش خيالش پيداست
نوري است که روشنائي ديده ماست
در هر چه نظر کند خدا را بيند
روشنتر ازين ديده دگر ديده کراست
ميخانه عشق او سراي دل ماست
وان دردي درد دل دواي دل ماست
عالم به تمام جمله اسماي اله
پيدا شده است از براي دل ماست
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست
گفتم که سراپرده سلطان دو کون
گفتا که بجو در دل ويران شماست
رب الارباب رب اين مربوب است
در حضرت احباب همه محبوب است
در صورت و معنيش نظر کن به تمام
تا دريابي که طالب و مطلوب است
گم کردن و يافتن همه گردن تست
گر باطل و گر حق همه پروردن تست
گويي صنم گم شده را يافته ام
اين يافتن تو عين گم کردن تست
آئينه حضرت الهي دل تست
گنجينه گنج پادشاهي دل تست
دل بحر محيط است و در او در يتيم
در صدفي چنين که خواهي دل تست
گنجينه گنج پادشاهي دل تست
وان مظهر الطاف الهي دل تست
مجموعه مجموع کمالات وجود
از دل بطلب که هر چه خواهي دل تست
در گلشن ما ناله بلبل چه خوش است
نوشيدن مي به موسم گل چه خوش است
گويي که خوش است طاعت از بهر خدا
مي نوش و ببين که خوردن مل چه خوش است
ديدم رندي که سيد رندان است
از هر دو جهان گذشته و رند آن است
او گنج بقاست گر چه در کنج فناست
پيداست به ما وز دو جهان پنهان است
باران عنايتش به ما باران است
باران چو نباردش به ما بار آن است
گويي که منم يار تو اي سيد من
آري آري وظيفه ياران است
آن عين که عين جمله اعيان است
عيني است که آن حقيقت انسان است
در آينه ديده ما بتوان ديد
اما چه کنم ز چشم تو پنهان است
تخت دل من مسخر شاه من است
شاهي به کمال شاه دلخواه من است
او سيد من باشد و من بنده او
اين سيد و بنده نعمت الله من است
اين هشت حروف نام آن شاه من است
آن شاه که او مظهر الله من است
مجموع دويست و سي و يک بشمارش
تا دريابي که نام دلخواه من است
اين هفت فلک ستاده از آه من است
عرش و ملک و ستاره همراه من است
اين من نه منم جمله از او مي گويم
اين گفته من همه ز الله من است
ميخانه تمام وقف ياران من است
هر رند که هست جان و جانان من است
فرمان بر ساقي خراباتم از آن
ساقي خرابات به فرمان من است
درد دل بيقرار درمان من است
وين دردي درد دايما آن من است
کفر سر زلف او که جانم به فداش
کفرش خوانند و نور ايمان من است
درد تو نديم دل شيداي من است
ورد تو نهان و آشکاراي من است
خود بر خود عاشقي و فارغ ز همه
زينسان که تويي پيش کجا جاي من است
نقشي به خيال بسته کاين علم من است
وان لذت او درين زبان و دهن است
عقل ار چه بسي رفت درين راه ولي
يوسف نشناخت عارف پيرهن است
واصل به خودم عين وصالم اين است
بر حال خودم هميشه حالم اين است
در آينه ذات مثالي دارم
تمثال جمال بي مثالم اين است
عشق است که جان عاشقان زنده از اوست
نوري است که آفتاب تابنده از اوست
هر چيز که در غيب و شهادت يابي
موجود بود ز عشق و پاينده از اوست
در ديده ما هر دو جهان آينه اي است
جانان چو نماينده و جان آينه اي است
عيني است که باطنا نماينده بود
هر چند که ظاهرا نهان آينه اي است
اي دل بطريق عاشقي راه يکي است
در کشور عشق بنده و شاه يکي است
تا ترک دو رنگي نکني در ره عشق
واقف نشوي که نعمت الله يکي است
صبح و سحر و بلبل و گلزار يکي است
معشوقه و عشق و عاشق و يار يکي است
هر چند درون خانه را مي نگرم
خود دايره و نقطه و پرگار يکي است
در مذهب ما محب و محبوب يکي است
رغبت چه بود راغب و مرغوب يکي است
گويند مرا که عين او را بطلب
چه جاي طلب طالب و مطلوب يکي است
ناخورده شراب مستيش چندان نيست
وان مستي او ستوده مستان نيست
مستي که نه از مي بود او مخمور است
دستش بگذار کو از اين دستان نيست
گر کشته شوم به تيغ عشقت غم نيست
ور در هوست مرده شوم ماتم نيست
گر جامه خلق برکشند از سر من
تشريف خدايي خدايم کم نيست
طاعت ز سر جهل بجز وسوسه نيست
احکام وصول و ذوق در مدرسه نيست
عارف نشوي به منطق و هندسه تو
برهان و دليل عشق در هندسه نيست
درياب و بيا که نازکانه سخني است
دانستن اين سخن سزاي چو مني است
در صورت و معنيش نظر کن به تمام
تا دريابي که يوسف و پيرهني است
ذات و صفت و فعل همه آن وي است
بود همه خلق به فرمان وي است
جمعيت عالم و پريشاني او
در مرتبه جمع پريشان وي است
عالم بر رندان به مثل جام مي است
ساقي و حريف و جام مي جمله وي است
دريا و حباب و موج آب است بر ما
خود جام و حباب خالي از آب کي است
مردود بود کسي که مردود وي است
مقبول بود کسي که مودود وي است
بي جود وجود او وجودي نبود
هر بود که هست بودي از بود وي است
توحيد تو پيش ما همه شرک توئيست
اثبات يگانگي همه عين دوئيست
از وحدت و اتحاد بگذر که احد
ايمن ز مني باشد و فارغ ز توئيست
ناخورده شراب ذوق مي نتوان يافت
آن ذوق و بياني ز بيان نتوان يافت
اين لذت عاشقي که ما يافته ايم
از سفره و لوت عاقلان نتوان يافت
عشق آمد و عقل رخت بر بست و برفت
آن عهد که بسته بود بشکست و برفت
چون ديد که پادشه درآمد سرمست
بيچاره غلام رخت بربست و برفت
بي درد طريق حيدري نتوان رفت
بي کفر ره قلندري نتوان رفت
بي رنج فنا گنج بقا نتوان يافت
در حضرت ما به سرسري نتوان رفت
ذاتي که به نزد ما نه فرد است و نه جفت
دري است که آن در به سخن نتوان سفت
چه جاي من و تو که شناسيم او را
معلوم خود و عالم خود نتوان گفت
ياري که چو ما غرقه دريا گردد
از ما باشد به سوي مأوا گردد
مستانه به گرد نقطه اي چون پرگار
در دور درآيد او و با ما گردد
رندي که ز هر دو کون يکتا گردد
درکتم عدم واله و شيدا گردد
سر در قدم ساقي سرمست نهد
بي زحمت پا به گرد ما واگردد
ياري که چو ما لطف الهي دارد
در هر دو جهان هر چه تو خواهي دارد
هر چند گداي حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهي دارد
دل ميل به صحبت نگاري دارد
با ساقي مستي سر و کاري دارد
چون بلبل مست در چمن مي گردد
گويا که هواي گلعذاري دارد
بر خاک درش هر که مقامي دارد
در هر دو جهان جاه تمامي دارد
ياري که بود به عشق او بدنامي
بدنام مگو که نيک نامي دارد
عشق آمد و شمع خود به پروانه سپرد
رندي بگرفت و خوش به ميخانه سپرد
روزي گويند نعمت الله امروز
مستانه برفت و جان به جانانه سپرد
صد جان به فداي دلبران خواهم کرد
هر چيز که گفته دلبر آن خواهم کرد
عارف گويد که مي به رندان مي بخش
فرمانبر اويم و چنان خواهم کرد
در مجلس ما به ترک مي نتوان کرد
با عقل بيان عشق وي نتوان کرد
چون اوست حقيقت وجود همه چيز
ادراک وجود هيچ شيي نتوان کرد
هر آينه اي که از نظر مي گذرد
تمثال جمال او نظر مي نگرد
تمثال خيالي است وليکن ذاتش
در آينه تمثال به ما مي شمرد
سازنده اگر چه ساز نيکو سازد
اما بي ساز ساز چون بنوازد
من آينه ام که مي نمايم او را
او خالق من که او مرا مي سازد
دل دوش دم از لطف الهي مي زد
در ملک قدم خيمه شاهي مي زد
بي زحمت آب و گل دل زنده دلم
مستانه دم از نامتناهي مي زد
بيماري اگر کني دوا به باشد
ور تو به از اين شدي ترا به باشد
گر خار نشانيم برش گل نبود
ور به کاريم کار ما به باشد
گر قطره نماند آب باقي باشد
ور کوزه شکست بحر ساقي باشد
عطار بصورت از خراستان گر رفت
آمد عوضش شيخ عراقي باشد
در ملک تو گر خواجه عراقي باشد
شک نيست که مال شاه باقي باشد
گر مي خواهي که رندکان جمع شوند
بايد که يکي هميشه ساقي باشد
دانستن علم دين شريعت باشد
چون در عمل آوري طريقت باشد
گر علم و عمل جمع کني با اخلاص
از بهر رضاي حق حقيقت باشد
در هر آني به ما عطايي بخشد
شاهي جهان به هر گدايي بخشد
گنجي که نهايتش خدا مي داند
سلطان به کرم به بينوايي بخشد
اي دل بر او به پاي جان بايد شد
در خلوت او ز خود نهان بايد شد
در بحر محيط حال حل بايد بود
آسوده ز قال اين و آن بايد شد
تا داروي دردم سبب درمان شد
پستيم بلندي شد و کفر ايمان شد
جان و دل و تن هر سه حجابم بودند
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
اي عقل برو که خلق خلاقي شد
عشق آمد و راه زهد در باقي شد
ميخانه چو گرم گشت و رندان کامل
سلطان خرابات به خود ساقي شد
عالم همه پر ز نور سبحاني شد
در سطوت ذات او همه فاني شد
ياري که عنايت الهي دريافت
در هر دو جهان عالم رباني شد
از جود وجود عشق لاشي شي شد
وز آب حيات نيز جانها حي شد
گويند وفات يافته سيد حاشا
باقي به بقاي اوست فاني کي شد
ياري که به ذوق اين سخن را خواند
معني کلام عارفان را داند
آئينه اگر چه مي نمايد تمثال
در ذات نماينده اثر نتواند
گر زانکه گدا نماند آن سلطان ماند
ور کفر نماند نزد ما ايمان ماند
اين خواجه به نزد ما همين است، همان
هر چيز که اين نماند باقي آن ماند
در عشق تو شادي و غمم هيچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هيچ نماند
يک نور تجلي توأم کرد چنان
کز نيک و بد و بيش و کمم هيچ نماند
يک عالم از آب و گل به پرداخته اند
خود را به ميان آن در انداخته اند
خود مي گويند و باز خود مي شنوند
از ما و شما بهانه اي ساخته اند
در پاي تو سروران سر انداخته اند
وز عشق تو خان و مان برانداخته اند
رندانه به عشق چشم سرمست خوشت
خود را به خرابات در انداخته اند
از آتش عشقي شمعي افروخته اند
پروانه جان عاشقان سوخته اند
در مجمر سينه عود دل مي سوزد
آتش بازي به عاشق آموخته اند
ملک و ملکوت با هم آميخته اند
نقد جبروت بر سرش ريخته اند
کردند طلسمي به جمال و به کمال
آنگه به در گنج خود آويخته اند
خاک در ميخانه مگر بيخته اند
کاين گرد و غبار را برانگيخته اند
يا ماه رخان خطه ماهانند
کز زلف عبير در جهان ريخته اند
گر علم به تعليم الهي يابند
گنجينه و گنج پادشاهي يابند
طالب علمان علم چنين گر خوانند
انعام خدا لايتناهي دانند
هرچند که ظالمان همه جمع شوند
اميد که يک ز يکدگر برنخورند
سال اسد و ماه اسد شير خدا
از بيشه برون آيد و گرگان بدرند
درويش گدا مرتبه خان چه کند
مي مي نوشد مدام اونان چه کند
ياري که محب حضرت جانان است
اي جان عزيز من بگو جان چه کند
رند آن باشد که ميل هستي نکند
وز خويش گذشته خودپرستي نکند
در کوي خرابات مغان رندانه
مي نوش کند مدام و مستي نکند
بي اسم کسي درک مسما نکند
نام ار نبود تميز اشيا نکند
عقل ار چه مصفا و مزکا باشد
ادراک اله جز به اسما نکند
نقشي و خيالي است که عالم خوانند
معني سخن محققان مي دانند
وين طرفه که در حقيقت آن نقش و خيال
حقند ولي خيال را مي مانند
توحيد عوام عاقلان مي دانند
توحيد خواص عارفان مي دانند
توحيد و موحد و موحد درياب
خوش توحيدي موحدان مي دانند
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش نفسان خيره حيران دانند
از سر قلندري تو گر محرومي
سري است در آن شيوه که مستان دانند
ياري که چنان است خليلش خوانند
چون مظهر اسماست جميلش خوانند
ياري که بود جميل مانند خليل
شايد که جهانيان جليلش خوانند
اين نقش خيال عالمش مي خوانند
جاني دارد که آدمش مي خوانند
روحي است که روح اولش مي گويند
چون اوست تمام خاتمش مي خوانند
آب است که در شيشه شرابش خوانند
با گل چو قرين شود گلابش خوانند
از قيد گل و مل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصيرت آبش خوانند
رندان ز وجود وز عدم دم نزنند
وز ملک حدوث وز قدم دم نزنند
باشند مدام همدم جام شراب
مي مي نوشند و دمبدم دم نزنند
هر باده که از حضرت الله دهند
بي منت ساقي به سحرگاه دهند
خواهي که کمال معرفت دريابي
از خود بگذر تا بخودت راه دهند
گر ديده ديگري خيالش بيند
در ديده ما نور جمالش بيند
هر آينه اي که چشم ما مي نگرد
تمثال جمال بي مثالش بيند
ما شاه جهانيم گدائي چه بود
واصل به خدائيم جدايي چه بود
ياري که در آئينه ما در نگرد
بيند که تجلي خدايي چه بود
هر دل که به ذوق سرمدي خواهد بود
در دايره محمدي خواهد بود
آن يار که مذهب حسيني دارد
او طالب سر احمدي خواهد بود
اي دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وين مايي ما حجاب ما خواهد بود
چون مائي ما ز ما برافتد به يقين
بي مايي ما همه خدا خواهد بود
تا با تو توئي بود دويي خواهد بود
اي يار دويي هم ز توئي خواهد بود
چون تو ز دوئي و وز تويي وارستي
در ملک يکي کجا دوئي خواهد بود
تا هستي ما به ما عيان خواهد بود
آن هستي او ز ما نهان خواهد بود
گر ذات نمايد همه فاني گرديم
مائيم چنين و او چنان خواهد بود
در بحر محيط هر که او غرق بود
فارغ ز وجود غرب وز شرق بود
آنکس که نشسته بر لب دريايي
تا غرقه بحر ما بسي فرق بود
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بي عمل بود سهل بود
علمي که عمل طلب کند از عالم
گر زانکه عمل نمي کند جهل بود
بي او ما را ظهور يارا نبود
بي آينه تمثال هويدا نبود
پيوسته چو صورت و تجلي به هم اند
بي بودن ما ظهور او را نبود
بي بلبل و گل رونق بستان نبود
بي جام و شراب ذوق مستان نبود
گر نائي و ني به هم نسازند دمي
آواز ني و رقص حريفان نبود
ممکن به خودش بود وجودي نبود
بي جود وجود هيچ بودي نبود
گر زانکه نه او گوش و زباني بخشد
از خود ما را گفت و شنودي نبود
تقوي که در او اسم الهي نبود
يا متقيش خبر ز شاهي نبود
تقواي چنان از خللي خالي نيست
شايد که کسي به آن مباهي نبود
آن يار فقير اين و آنش نبود
سرمايه سود و هم زيانش نبود
در کتم عدم مست خراب افتاده
او را خبر از نام و نشانش نبود
وجدان تو با وجود چندان نبود
وين غنچه وجدان تو خندان نبود
آن نقش خيالي که تو بيني در خواب
جز خواب و خيال نقشبندان نبود