شماره ٣

در موج و حباب آب درياب
آن آب در اين حباب درياب
ما را بکف آر عارفانه
خوش ساغر پرشراب درياب
بر ديده ما نشين زماني
آن لعبت بي حجاب درياب
هر برگ گلي که رو نمايد
در عارض او گلاب درياب
خوش روشنيي است در شب و روز
مه را نگر آفتاب درياب
گنجي است حديث کنت کنزا
آن گنج در اين خراب درياب
بحري است نموده رو به قطره
در قطره و بحر آب درياب
بالذات يکي و بالصفت صد
يک عين به صد حساب درياب
گوئي جاميم يا شرابيم
بردار ز رخ نقاب درياب
جامي و شراب و رند و ساقي
هم مغربيي و هم عراقي
در هر دو جهان يکي است بي شک
آن يک به طلب ز عين هر يک
در وحدت و کثرتش نظر کن
تا دريابي تو هر دو نيکک
يک باده و صد هزار جام است
يک را بشمار تا شود لک
مکتوب و کتابتي و کاتب
گر حرف خودي کني چو ما حک
امروز شکست توبه ما
روزي است خجسته و مبارک
آوازه ما گرفت عالم
مانند سخاي آل برمک
اي طالب گنج کنت کنزا
در کنج دلت بجو که بي شک
جامي و شراب و رند و ساقي
هم مغربيي و هم عراقي
همدم شده اند نايي و ني
اين يک مائيم و آن دگر وي
جام است پر از شراب درياب
مي جام مي است و جام مي مي
عالم به وجود اوست موجود
بي جود وجود اوست لاشي
هر زنده دلي که کشته اوست
در مذهب ماست دايما حي
از خود بطلب مراد خود را
زيرا که توئي مراد هي هي
گوئي که به ترک باده گفتي
حاشا حاشا نگفته ام کي
در مجلس عاشقان سرمست
اين قول بگو به ناله ني
جامي و شراب و رند و ساقي
هم مغربيي و هم عراقي
بي نقش خيال روي آن مه
عالم همه چيست نقش درگاه
صورت جام است و معنيش مي
باطن خورشيد و ظاهرا ماه
معشوق خوديم و عاشق خود
تا ما از ما شديم آگاه
جانبازانيم در ره عشق
صد جان بجوي بود در اين راه
دل خرگه و عشق ترک سرمست
يارب چه خوش است ترک و خرگاه
در نيم شب از درم درآمد
خورشيد که ديد در سحرگاه
هر يار که ديده ديد گفتم
اي نور دو چشم نعمت الله
جامي و شراب و رند و ساقي
هم مغربيي و هم عراقي
اين شعر که گفته ايم از ذوق
دري است که سفته ايم از ذوق
نقشي است خيال مهر رويش
کز ديده نهفته ايم از ذوق
خاشاک خودي ز راه هستي
ما پاک برفته ايم از ذوق
در گلشن بوستان توحيد
چون گل بشکفته ايم از ذوق
ترجيع خوشي که گفته ماست
سري است نهفته ايم از ذوق
بر خاک در شرابخانه
مستانه نخفته ايم از ذوق
با هر ياري در اين خرابات
اين نکته بگفته ايم از ذوق
جامي و شراب و رند و ساقي
هم مغربيي و هم عراقي
آمد ساقي و جام بر دست
در ديده ما چو نور بنشست
از ديده به دستبرد بربود
نقشي که خيال غير مي بست
آن توبه زاهدانه ما
رندانه به يک پياله بشکست
ما سرخوش چشم مست شوخيم
مي بر کف و زلف يار بر دست
در حال همين سرود گويند
هر گه که کسي به نزد ما هست
خوش وقت کسي که همچو سيد
از بود و نبود خويش وارست
سرمستانيم در خرابات
گوئيم به يار رند سرمست
جامي و شراب و رند و ساقي
هم مغربيي و هم عراقي