شماره ١

اي به مهرت دل خراب آباد
وز غمت جان مستمندان شاد
طاق ابروت قبله خسرو
چشم جادوت فتنه فرهاد
لب لعل تو کام بخش حيات
سر زلفت گره گشاي مراد
هر که شاگردي غم تو نکرد
کي شود درس عشق را استاد
ما به ترک مراد خود گفتيم
در ره دوست هر چه بادا باد
دوش سرمست درگذر بودم
بر در مسجدم گذار افتاد
مقرئي ذکر قامتش مي گفت
هر که آنجا رسيد خوش بستاد
از پي آن جماعت افتادم
تا ببينم که چيستشان اوراد
ناگه آمد امام روحاني
رفت بر منبر اين ندا در داد
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
شاهدي از دکان باده فروش
به رهي مي گذشت سر خوش دوش
حلقه بندگي پير مغان
کرده چون درعاشقي در گوش
بسته زنار همچو ترسايان
جام بر دست و طيلسان بر دوش
گفتم اي دستگير مخموران
از کجا مي رسي چنين مدهوش
جام گيتي نماي با من داد
گفت از اين باده جرعه اي کن نوش
گفتم اين باده از پياله کيست
لب به دندان گزيد و گفت خموش
گر تو خواهي که تا شوي محرم
در خرابات راز را مي پوش
تا که از پير دير پرسيدم
که ز سوداي کيست اين همه جوش
هيچ کس ز اين حديث لب نگشود
ناگهان چنگ بر کشيد خروش
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
ترک بالا بلند يغمائي
سر و سردار ملک زيبائي
شهره انس و جان به خوشروئي
فتنه مرد و زن به غوغائي
طلعتش ماه برج نيکوئي
قامتش سرو باغ رعنائي
از در دير چون برون آمد
هر کسش ديد گشت شيدائي
ناگه از مرحمت نظر انداخت
بر من مستمند سودائي
گفت اي عاشق پريشان حال
عشق نبود چو نيست رسوائي
اگرت آرزوي صحبت ماست
چند هجران کشي و تنهائي
در ره دوست کفر و دين درباز
در خرابات باده پيمائي
چونکه برگشتم از ره تقليد
داد تعليم من به دانائي
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
ترک سرمست چون کمان برداشت
هر کسش ديد دل ز جان برداشت
در گمان بودم از خيال ميانش
چون کمر بست اين گمان برداشت
گفتم اي خسرو وفاداران
قدمي چند مي توان برداشت
به گلستان خرام تا با تو
من بيدل کنم ز جان برداشت
در چمن رفت و همچو گل بشکفت
رنگ خوبي ز ارغوان برداشت
در زمان چونکه مست شد ساقي
شيشه را مهر از دهان برداشت
باده چون گرم شد به صيقل روي
زنگ ز آئينه روان برداشت
هر کدورت که داشت دل از درد
درد او آمد از ميان برداشت
باده از حلق شيشه صافي
دم به دم ناله و فغان برداشت
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
غمزه شوخ آن بت طناز
مي کشد خلق را به عشوه و ناز
در پس پرده مي نوازد چنگ
مطرب عود سوز بربط ساز
او شهنشاه مسند خوبي
ما گدايان آستان نياز
گه بود همچو باده جان پرور
گه بود چون خمار روح گداز
اوست مقصود ساکنانش کنشت
اوست مطلوب رهروان حجاز
گر کشد خسروي است کام روا
ور به بخشد شهي است بنده نواز
اي دل ار آرزوي آن داري
که شود بر تو آشکار اين راز
گذري کن به سوي ميخانه
تا ببيني حقيقتي ز مجاز
سربسر صوفيان با معني
هر يکي برکشيده اند آواز
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
اي غمت پادشاه کشور دل
چشم مستت به غمزه رهبر دل
سنبل زلف چون برافشاني
مي شود پاره پاره کشور دل
آزموديم و دم نزد يک دم
جان ما با غم تو بر در دل
دلق ارزد اگر هزار هزار
کوه اندوه تو بود بر دل
زنده دل کن به باده نابم
که شرابي است نو به ساغر دل
صبحدم لعبت پري زادي
آمد و حلقه کوفت بر در دل
در گشودم نشست مستانه
روي خود داشت در برابر دل
چون به ديوان دل فرو رفتم
اين سخن بود ثبت دفتر دل
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
ساقيا باده شبانه کجاست
مي بياور که دور نوبت ماست
جام گيتي نماي پيش آور
که در آن جرعه خداي نماست
بي خبر کن مرا ز هستي خود
تا خبر آرمت که يار کجاست
به گدائي رويم بر در دوست
که مراد همه جهان آنجاست
چون شنيد ساقي اين زمن با پير
مشورت کرد و گفت اين چه صلاست
پير پيمانه نوش پيمان ده
آن زماني که بزم مي آراست
گفت با دوست هر که بنشيند
بايد اول ز راي خود برخاست
تا ببيني به ديده معني
نعمت الله را تو از چپ و راست
پس از آنت به گوش جان آيد
در جهان آنچه مخفي و پيداست
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
ما اسيران بند سودائيم
دردمندان بند بر پائيم
مستمندان وادي عشقيم
مصلحت بين کوي غوغائيم
گاه رعديم و گاه برق آسا
گاه ابريم و گاه دريائيم
عاقليم گاه و گاه مجنونيم
بي سر و پا و بي سر و پائيم
گه تهي کيسه گاه قلاشيم
گاه پنهان و گاه پيدائيم
گاه ماننده زمين پستيم
گاه همچون سپهر بالائيم
همچو سيد ز کفر و دين فارغ
در خرابات باده پيمائيم
هر که با ما نشست مؤمن شد
ز دلش زنگ کفر بزدائيم
چون شود جان او به مي صافي
بعد از آنش تمام بنمائيم
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست
دوشم از غيب پير عالم عشق
اين سخن ياد داد از دم عشق
کاي گداي همه قدح نوشان
جام مي نوش تا شوي جم عشق
کرده ام خود به ترک مردم عقل
از براي صفاي مردم عشق
بستم احرام کوي کعبه جان
غسل کردم به آب زمزم عشق
چون رسيدم به قبله عرفات
ديدم اندر هواي عالم عشق
شور مستي فزون شده دل را
هر دم از جرعه دمادم عشق
جمله کاينات و هر چه در اوست
غرق بودند پيش شبنم عشق
نعمت الله را چو مي ديدم
شد يقينم که اوست محرم عشق
ورق عاشقي چو شد معلوم
اين سخن بود فصل اعظم عشق
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست