چو حق خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواري کند
بجود آب روزي هر بي نوا
بباران ادرار جاري کند
بآب سخا آن کند با فقير
که با خاک ابر بهاري کند
بماء کرم سايل خويش را
چو گل در چمن چهره ناري کند
کسي را که حق داد بر خلق دست
نشايد که جز حق گزاري کند
بعدل ار تو ياري کني خلق را
بفضل ايزدت نيز ياري کند
ز مظلوم شب خيز غافل مباش
که او در سحرگاه زاري کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاري کند
تو محتاج سرگشته را دست گير
که تا دولتت پايداري کند