اي خجل از رخ تو ماه تمام
آفتابي و سايه تو انام
ديدني جز رخ تو نيست حلال
خوردني جز غم تو نيست حرام
مي شود انگبين چه بوسه دهد
لب لعل تو بر کناره جام
از حديث لبت بشيريني
چون شکر شد زبانم اندر کام
از در تو ثنا بود نفرين
وز لب تو دعا بود دشنام
همچو پسته ز نسبت چشمت
خنده در پوست مي زند باذام
زر ندارم که ريزم اندر پات
مردمم جان نمي دهند بوام
دل من از هوات مضطر گشت
باد از بحر مي برد آرام
ختم کرديم عشق را بر تو
قطع کردم نماز را بسلام
عاشق تو ز غير مستغنيست
تيغ چوبين نمي خوهد بهرام
جان و دل سوي طاق ابروي تو
رو بمحراب کرده همچو امام
صف کشيده جماعتي و، مرا
در قفا ايستاده بهر ملام
بي رخ آفتاب زنگ شمار
ماه بر روي چرخ آينه فام
از رخ و از لبت نشان دادند
گل خندان و غنچه بسام
روي تو اي بلطف نام آور
با چنان حسن در ميام انام
هست چون ماه بدر در شبها
هست چون روز عيد در ايام
در چمن بي گل رخت ما را
هست بلبل خروس بي هنگام
اي عذاب غم تو خاصان را
همچو اندر بهشت رحمت عام
دانه خال تست آن ملواح
که کند مرغ روح را در دام
عاشقي را که چون تو معشوقيست
باخت بايد دو کون را در گام
مملکت همچو مصر مي بايد
خواجه يي را که يوسف است غلام
پيش آن رخ که سرخ چون لاله است
شد سيه رو گل سپيد اندام
اي ز تحرير ذکر تو گشته
همچو طوطي سخن گزار اقلام
تا گل روي تو نديد نداد
نحل طبع من انگبين کلام
تا نميرم ز تو نگردم باز
شهد را چون مگس کنم ابرام
بهر رويت تبارک الله خواند
نطفه در صلب و مضغه در ارحام
فلکي ثناي تست اثير
عنصري مديح تست اجرام
چه عجب گر چو سيف فرغاني
کاتب مدح تو شوند کرام