اي ز روي تو گرفته چهره خوبي جمال
يافته از صورت تو بدر نکويي کمال
رسم مه خود محو شد، خورشيد همچون دايره
پيش روي خوب تو يک نقطه باشد همچو خال
در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو
هر تذروي صد دم طاوس دارد زير بال
گر بکويت راه يابد مشک بيز آيد صبا
ور ز زلفت بوي گيرد عنبر افشاند شمال
نزد باغ حسن آواي غنچه منما روي گل
پيش سلطان رخش اي لاله مگشا چتر آل
تا مثال روي تو پيدا شد اندر سر ماه
بي دل اي دلبر چو تمثاليم و بي جان چون خيال
بر اميد قرب تو داريم تا صبح اجل
در شب هجر تو وقتي خوشتر از روز وصال
تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمير
طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال
عشق ما را محو کرد و رسم او خود اين بود
سوخت آن کوکب که با خورشيد دارد اتصال
از فناي جان ندارد بيم عاشق در طريق
وز هلاک تن ندارد باک حيدر در قتال
هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چيز
محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال
جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود
واهل رحمت در امور از روي او گيرند فال
گرچه نامت مرد باشد عاشقي دعوي مکن
کند رين ميدان چو تو مردي نباشد در رجال
نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق
کي تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال
غم خور و در هر نفس انعام بين از ذوالمنن
ره رو و در هر قدم اکرام بين از ذوالجلال
طعنه اي عالم مزن در باب درويشان ازآنک
حالشان فصليست بيرون از کتاب قيل و قال
گر کمال خويش خواهي گام زن وز ره ممان
زآنکه چون در سير باشد بدر خواهد شد هلال
تا تويي اي سيف فرغاني ازين پس در سخن
زين نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال
در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد
دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال