اندرين دوران مجو راحت که کس آسوده نيست
طبع شادي جوي از غم يکنفس آسوده نيست
در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود
ناکسي نتوان شدن گر چند کس آسوده نيست
هرچه در دنيا وجودي دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نيز بس آسوده نيست
گرچه خاکش در پناه خويشتن گيرد چو آب
زآتش ار ايمن بود از باد خس آسوده نيست
اندرين دوران که خلقي پاي مال محنت اند
گر کسي دارد بنعمت دست رس آسوده نيست
آدمي تلخ عيش از ظالمان ترش روي
همچو شيريني زابرام مگس آسوده نيست
گرچه در زير اسب دارد چون کسي بالاي اوست
چون خران بارکش زين بر فرس آسوده نيست
از براي آنکه مردم اندرو شر مي کنند
شب ز بيم روز چون دزدان عسس آسوده نيست
مرغ کورا جاي اندر باغ باشد چون درخت
گر بگيري ور بداري در قفس آسوده نيست
از پي تحصيل آسايش مبر بسيار رنج
هر که او دارد بآسايش هوس آسوده نيست
سيف فرغاني برنجست از فراق دوستان
بي جمال مصطفي روح انس آسوده نيست