چو کرد نرگس مستش ز تير مژگان تيغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تيغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تير مژگان تيغ
ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر
که تير غمزه آن ترک راست پيکان تيغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تير و بچنگ مستان تيغ
چو روي خوبش در باغ نيست خندان گل
چو خوي تيزش در جنگ نيست بران تيغ
کسي که با من شمشير آشکار زدي
چو تير غمزه او ديد کرد پنهان تيغ
بتيغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تيغ
ايا ز روي تو اسلام کرده پشت قوي
مکش چو لشکر کافر بر اهل ايمان تيغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو يوسف ار نزني با عزيز ريان تيغ
ميان زمره خوبان تو حجة الحقي
ز بهر منکر آن حجتست برهان تيغ
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشير،
و گرچه از کف تو در در است درمان تيغ،
چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه
بجاي من بدر آرد سر از گريبان تيغ
خط تو ديدم و از بنده دل برفت که هست
براي فتح سبا نامه سليمان تيغ
ز بهر کار تو با نفس خويش کردم صلح
بجزيه باز گرفتم ز کافرستان تيغ
که تا بطاعت و خدمت سري فرو نارد
خليفه باز نگيرد ز اهل طغيان تيغ
ميان ما و مخالف براي تو جنگست
کشيده از دو طرف يک بيک دليران تيغ
پي عروس خلافت که در کنار آيد
ميان لشکر بومسلم است و مروان تيغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقيبانت
کشيده اند چپ و راست چون غلامان تيغ
کجا سرير بخارا رسد با يلک خان
سبکتکين چو زند بهر آل سامان تيغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسيدندي
ز بيني ار نبدي در ميان ايشان تيغ
ز کاسه سر لشکر بريزد آب حيات
دو پادشا چو زنند از براي يک نان تيغ
براي چون توپري صورتي عجب نبود
که با سپاه شياطين زنند انسان تيغ
نظر کنيم بدزدي سوي تو و ترسيم
که هست گرد تو از غيرت رقيبان تيغ
ز بيم و هيبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد ديد که جلاد زد بسوهان تيغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجاي باران تيغ
ز عشق گل نرود عندليب جاي دگر
وگرچه خار کشيدست در گلستان تيغ
منم قتيل تو اي جان و آن اثر دارد
غم تو در دل عاشق که در شهيدان تيغ
اگر چه حکم رواني ولي مران و مزن
بقوتي که تو داري برين ضعيفان تيغ
که بهر حفظ ولايت دعاي درويشان
چو از وزير قلم باشد و ز سلطان تيغ
مبارزان همه بر تن زنند و اين مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تيغ
تو آب ديده درويش را گزاف مدان
که ابر گريان دارد ز برق خندان تيغ
چو دردمند هواي توايم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تيغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ايشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تيغ
ز جمله خلق بقيمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تيغ
بسوي روي تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنهان تيغ
ز نيکوان جهان کس ترا منازع نيست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تيغ
نه در مقابله رويهاي خوب آيد
بسان آينه گر روشنست و تابان تيغ
مقيم کوي ترا از رقيب (تو) چه غمست
که بر کسي نزند در بهشت رضوان تيغ
پي سرور دل تنگ بنده چون شادي
همي زند غم تو با سپاه احزان تيغ
ز غير تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تيغ
ايا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن
که نيست لايق آن دست سبحه گردان تيغ
ز خنجر ملک الموت بيم نيست مرا
چو در کفش نبود از فراق جانان تيغ
مرا سپاه حوادث ز پاي در نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تيغ
چو عاشقي نکند سنگ به بود ز آن دل
چو دشمني نکشد چوب به بود زآن تيغ
چو راه مي نروي خرقه يي مپوش چو من
چو گردني نزني گرد سر مگردان تيغ
کمال نفس بعشق است مرد طالب را
چه ضبط ملک کني چون گرفت نقصان تيغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تيغ
براي دوست بکش نفس را که با کافر
چو انبيا ز پي دين زند مسلمان تيغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خليفه و سلطان کشيد نتوان تيغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازيشان تيغ
براي نان بود اندر ميان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود در ميان ياران تيغ
رعيتي، مکن اي خواجه با سلاطين حرب
پياده اي، مزن اي شاه با سواران تيغ
چو زال زر برو ايران زمين نگه مي دار
چو رستم ار نزني در بلاد توران تيغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند
عرب بقوت دين با ملوک ساسان تيغ
کند ز هستي خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تيغ
ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود
براي ملک بزن همچو پادشاهان تيغ
بترس از سرت آنجا که عشق پاي نهاد
بپوش جوشن آنجا که گشت عريان تيغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک
بده بهر که خوهي وز ملوک بستان تيغ
چو بوسعيد خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود در خراسان تيغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو در آب گوهرافشان تيغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از پس خفتان ابر مي ران تيغ
اگرچه علمت باشد براي خرق حجب
ببايدت ز مقالات اهل عرفان تيغ
که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست
ز سنت نبوي با لواي قرآن تيغ
ز راه راحت تن پاي سعي باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تيغ
بعمر اگر خضري از فنا همي انديش
که مرگ تعبيه دارد در آب حيوان تيغ
بچشم تيز نظر دل بنيکوان مسپار
بمرد معرکه جويي بده نه چوپان تيغ
مدام فکر بترکيب شعر صرف مکن
بدست خويش مده بعد ازين بخصمان تيغ
زبان بخامشي اندر دهان نگه مي دار
ز بند يابي امان گر کني بزندان تيغ
بعارفان نرسد کس بشاعري هرگز
کجا رساند مريخ را بکيوان تيغ
براه عشق نشايد ز شعر کرد دليل
بگاه حرب نزيبد ز بيل دهقان تيغ
کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر
سپهبدي که دهد در وغا بکوران تيغ
بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود
وگر چه برزگري يافت در بيابان تيغ
برين نهج که تويي با چنين بلاغت شعر
تو حيدري نزند با تو هر سخن دان تيغ
ز صفدران سخن پيش ازين نپندارم
که کس کشيده بود غير تو ازين سان تيغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درين قصيده بياشامدش چو ثعبان تيغ
بنزد دوست مبر شعر سيف فرغاني
بروز رزم مکش پيش پوردستان تيغ
بغير حق نشود مشتغل بکس عارف
بجز علي نبود مفتخر ز مردان تيغ