نقاب از رخ خوب آن خوش پسر
برانداز و در صورت جان نگر
چو رنگ و چو بوي اندرو حسن و لطف
در آميخته هردو با يکدگر
خرد مست آن نرگس دلفريب
دلم صيد آن غمزه جان شکر
ايا ميوه بوستان وجود
درختيست قد تو و حسن بر
بخورشيد ماني بآن نور روي
بطاوس ماني باين زيب و فر
کجا اين معالي بود در کسي
کجا اين معاني بوددر صور
دهان تو آن پسته قندبار
در آتش نهان کرده لولوي تر
بهاي شکر جان شيرين دهيم
اگر اين حلاوت بود در شکر
تو اندر ميان نکويان چنان
که در آب لولو و در خاک زر
چو زر با تو اندر ميان آورد
اگر کوه دارد گهر بر کمر
بر آن روي همچون گل تو شگفت
عرق همچو شبنم بود بر زهر
ز شمع رخ تو جهان روشنست
چو مشکاة چشم از چراغ بصر
وصالت بتن جان دهد بي درنگ
فراق تو دل خون کند بي جگر
بجز ذکر تو صوتها جمله ياد
بجز عشق تو خيرها جمله شر
چو من عاشق رويت ار ذره ييست
نياورد خورشيد را در نظر
نه عاشق کند سوي غير التفات
نه عنقا کند آشيان بر شجر
سر برج خورشيد از آن برترست
که نور استفادت کند از قمر
گر از خانه چون سگ براني مرا
برين آستانه نشينم چو در
کنون چشم من آب بيند نه خواب
که عشق آتشين کرد ميل سهر
ففي قلب عشاقکم شوقکم
بلاء وايوبهم ما صبر
کمان تو اي جان چنان سخت نيست
که تير ترا مانع آيد سپر
ز عشق تو هستي ما را فناست
زوالست ملک عجم را عمر
وصال تو پيش از فنا ملتمس
چو صبحيست پيش از سحر منتظر
ز ما نفس بي عشق و از آدمي
عرق بي حرارت نيايد بدر
اگرچه خبيرست عقل از علوم
ز معلوم عاشق ندارد خبر
کليد در اوست دست نياز
سرست اندرين راه پاي سفر
درين کوي آوارگان را مقام
درين حرب اشکستگان را ظفر
برو سيف فرغاني از خويشتن
سخن را اگر هست در تو اثر
در انداز خود را بدرياي عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر
گهردار گردد چو معدن دلش
صدف را چو دريا بود مستقر
اگر خير خواهي ز عشاق باش
که هستند عشاق خيرالبشر
وگر عاشقي در دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر
دمت آب بر روي دوزخ زند
ازين آتش ار در تو افتد شرر
درين ره سر خود بنه زير پاي
که پاي تو خود هست در زير سر
اگر مرد راهي قدم پس منه
سپه دار شاهي علم پيش بر
بجانان رسد بي درنگ اردمي
ز همت کند مرغ جان تو پر