حسن آن صورت از صفت بدرست
که بمعني ز جمله خوبترست
روي حرف ز حسن او ديدم
از معاني درو بسي صورست
سور مصحف نکويي را
همچو الحمد سرور سورست
اي ز روي تو حسن را زينت
حسن از آن روي در جهان سمرست
از دو عالم مرا تويي مقصود
غرض آدمي ز کان گهرست
زين صدفها اميد من لولوست
زين قصبها مراد من شکرست
از تجلي تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست
نظري بر چو من گدا انداز
که نه هر عاشقي توانگرست
ذره گر چند هست خوار و حقير
هم درو آفتاب را نظرست
گرچه خفتن طريق عاشق نيست
کو بشب همچو روز در سهرست
آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زير سرست
خانه عشق حصن ربانيست
هر که در وي نشست بي خطرست
بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زين خانه همچو سگ بدرست
عاشق تو بپاي همت رفت
طيران مرغ را ببال و پرست
وقت بي ناله نيست عاشق را
شب و روز اين خروس را سحرست
خويشتن را بعشق بشکستم
که هزيمت درين وغا ظفرست
هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کميته ما حضرست
مرد کز خوان عشق قوت نيافت
بهر نان همچو گاو برزگرست
در رهت بهر خون شدن جانا
همه احشاي اهل دل جگرست
از براي سرادق عشقت
عرصه هر دو کون مختصرست
هر کجا عشق تو تويي آنجا
عشق تو چون تو ميوه را زهرست
دايم از حسرت گل رويت
ميوه نالان چو مرغ بر شجرست
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کين نمک در خمير بوالبشرست
تا نفس هست سيف فرغاني
جهد مي کن که جهد را اثرست
هيچ بي ذکر دوست شعر مگوي
سکه بر روي زر جمال زرست