مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر در دل دار و پاي بر سر نفس
چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همي ننهي بار زهد بر خر نفس
تو شير بيشه معني شوي اگر بزني
بزور بازوي دين پنجه با غضنفر نفس
بآرزويي با نفس خويشتن امروز
چو چير گردي آمن مباش از شر نفس
ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس
دوباره بنده آزي مگو ز آزادي
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس
چو نفس بدگهرت را توان فريفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس
ز حد عرش بمنشور ايزدي تا فرش
تراست جمله ولايت، مشو مسخر نفس
تو هيچ در خور دين کارکرد نتواني
که آنچه در خور دينست نيست در خور نفس
تراست زين تن کاهل نشسته بر يک خر
بصير عيسي روح و مسيح اعور نفس
اگر ز راه ادب پاي مي نهد بيرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس
ز علم کن علم و عقل مهدي آيين را
متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس
تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
بمعصيت چه زند ره ترا که گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس
الهي از من بيچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و ديو رهبر نفس
اگر ولايت معني بنده تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس
بوعظ خود سخني گفت سيف فرغاني
بر آن اميد که صافي شود مکدر نفس
نصيحت آب حياتست و اهل دل گويند
که خضرجان خورد اين آب بي سکندر نفس