عشق سلطان کرد بر ملک سخن راني مرا
زآن کنند ارباب معني بنده فرماني مرا
خطبه شعر مرا شد پايه منبر بلند
زآنک بر زر سخن شد سکه سلطاني مرا
بر در شاهان کزيشان بيدق شطرنج به
حرص قايم خواست کرد از پيل دنداني مرا
اسب همت سرکشيد و بهر جو جايز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثناخواني مرا
خواست نهمت تا نشايد چون دوات ظالمان
با دل تنگ و سيه در صدر ديواني مرا
شير دولت پنجه کرد و همچو سگ لايق نديد
بهر مرداري دوان در کوي عواني مرا
خاک کوي فقرليسم زآن چو سگ بر هر دري
تيره نبود آب عز ازذل بي ناني مرا
صاحب ديوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفي لذتهاي روحاني مرا
گر بخواني شعر من از حالت صاحب دلان
مر ترا نبود شعور ار شاعري خواني مرا
در بدي من مرا علم اليقين حاصل شدست
وين نه از جهل تو باشد گر نکوداني مرا
غيرت دين در دلم شمشير باشد کرده تيز
گر ز چين خشم بيني چهره سوهاني مرا
دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسيا سنگي اگر بر سر بگرداني مرا
چون برنج و راحتم راضي از ايزد، فرق نيست
گر بسعد اور مزدار نحس کيواني مرا
از حقيقت اصل دارد وز طريقت رنگ و بوي
ميوه مذهب که هست از فرع نعماني مرا
از براي فتنه يأجوج معقولات نفس
سد اسلام است منقولات ايماني مرا
با اشاراتي که پيران راست در قانون دين
حق نجاتي داده از رنج شفاخواني مرا
خود مرا شمشير حجت قاطعست از بهر آنک
سنت ختم رسل علميست برهاني مرا
از معارف چون توانگر نفس باشد به بود
از جهاني خلق يک درويش خلقاني مرا
اي ز شمع فيض تو مشکات دل روشن، ببخش
از مصابيح هدايت جان نوراني مرا
دفتري دارم سياه از کردهاي ناپسند
زاين سياقت ني فذلک جز پشيماني مرا
حله رحمت بپوشم گر لباس جان کني
اندرين دور دورنگ از لون يکساني مرا
زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نيست
بهر بازار قيامت نقد ميزاني مرا
خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور
از رقاد غفلت ار بيدار گرداني مرا
آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت
تو ز خوان لطف ده ناني بآساني مرا
مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار
دور کن از دانه قسمت پريشاني مرا
تا زمان باشد رهي را بر صلاحيت بدار
چون اجل آيد بميران بر مسلماني مرا
چون چراغ عمر را فيض تو روغن کم کند
آن طمع دارم که با ايمان بميراني مرا
در رياض قربت تو آستين افشان روم
گر نه دامن گير باشد سيف فرغاني مرا