پيوستگان عشق تو از خود بريده اند
الفت گرفته با تو و از خود رميده اند
پيغمبران نيند وليکن چو جبرئيل
بي واسطه کلام تو از تو شنيده اند
چون چشم روشنند و ازين روي ديده وار
بسيار چيز ديده و خود را نديده اند
چون سايه بر زمين و از آن سوي آسمان
مانند آفتاب علم برکشيده اند
دامن بخار عشق درآويختست شان
در وجد از آن چو غنچه گريبان دريده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگري
اين قوم بالغ و دگران نارسيده اند
وز مثنوي روز و شب و نظم کاينات
ارکان يکي رباعي وايشان قصيده اند
سري که کس نگفت از ايشان شنيده ايم
کآنجا که کس نمي رسد ايشان رسيده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خويش
چون صبح هر سحر بجهان در دميده اند
محتاج نه بخلق و خلايق فقيرشان
ني آفريدگار و نه نيز آفريده اند
اندر جريده يي که ز خاصان برند نام
اين پابرهنگان گدا سر جريده اند
حلاج وار مست کند کاينات را
يک جرعه زآن شراب که ايشان چشيده اند
باکس کدورتي نه ازيرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب ديده اند
دنيا اگر چه دشمن ايشان بود وليک
دروي گمان مبر که بجز دوست ديده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هريک چو شاه بيت بنيکي فريده اند
با خلق در نماز و تواضع براي حق
پيوسته در رکوع چو ابرو خميده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسيج
برخود چو کرم پيله بريشم تنيده اند
با غير دوست بيع و شري کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خريده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چريده اند
مرغان اوج قرب که اندر هواي او
بي پاي همچو باد بهرجا پريده اند
سرپاي کرده در طلب خاک کوي دوست
بي بال همچو آب بهر سو دويده اند
در سيرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمين آرميده اند
در راحتند خلق از ايشان مدام سيف
اينان مگر ز رحمت محض آفريده اند