روي تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولايت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفي و چون برآري موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همه اجزا چو روي دلبر گل
همه اعضا چو روي مظهر حسن
چون تويي پادشاه سيم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقيران صابر عشقيم
شکر نعمت کن اي توانگر حسن
زير پايت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادي افسر حسن
اي که در دور خوبي تو بسيست
دل و جان داده در برابر حسن
وي تو از يک کرشمه در يکدم
داده صد جان نو بپيکر حسن
ما از آن شب در احتراق غميم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همه منظر بحسن شد زيبا
ليک زيبا بتست منظر حسن
بي رخت مه نديد برج جمال
بي لبت مي نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدير
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هيچ کس را چو تو بزيور حسن
گر بديوان لطف خود نگري
اي رخت آفتاب خاور حسن
نقطه يي مه بود ز خط جمال
ورقي گل بود ز دفتر حسن
آن زماني که از مشيمه غيب
مه و خورشيد زاد مادر حسن
با تو همشيره بود پنداري
لطف يعني کهين برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هيزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضيست
ليک دايم بقا چو جوهر حسن
پادشاهي چو عقل گردن کش
از پي روي تست چاکر حسن
تا رخ تو نديد سجده نکرد
عشق دل داده پيش دلبر حسن
ذره با مهرت ار درآميزد
راست چون مه شود منور حسن
اندرين موسمي که دست قضا
بر جهان باز مي کند در حسن
شاخ مانند بچه طاوس
مي برآرد يکان يکان پر حسن
باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن
لاله بر پاي خاسته که ز شاخ
غنچه بيرون همي کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گويي منم ثناگر حسن
اين قيامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تيره محشر حسن
خطبه مهر دوست مي خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
اين همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن