وصلست و هجر، آنچه بهست اختيار کن
داني که وقت مي گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمين و زمان برآي
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گيتي شکارگاه سعادت نهاده اند
اي باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روي همه ببين(و) ورا اختيار کن
اي مفلس دريده گريبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدي براي اقامت درو وليک
جاي تو نيست خيمه فرو گير و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه يي که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ايام سايرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
اي يار ناگزير که جان چون تو دوست نيست
با دوستان خويش مرا نيز يار کن
هرچند عاشقان تو نايند در شمار
در دفتر حسابم ازيشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
يک جرعه زآن نصيب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسين
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتي که باز رهاني مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خويش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبي
دستم، چنانکه چشم اميدم، چهار کن
بسيار در منازل هجرت دويده ايم
وقتست، بر جنيبت وصلم سوار کن