اي سنايي چو شرع دادت بار
دست ازين شاعري و شعر بدار
شرع ديدي ز شعر دل بگسل
که گدايي نگارد اندر دل
شعر بر حسب طب و جان سره ئيست
چون به سنت رسيد مسخره ئيست
شعرت اول که شاه تن باشد
نور صبح دروغ زن باشد
چون مرا پير عقل بپذيرفت
کردگارم به فضل بپذيرفت
مدد ناحفاظ و خس بود اوي
غلط مؤذن و عسس بود اوي
سخن شاعران همه غمز است
نکته انبيا همه رمز است
آن بدين غمز خواجگي جويد
وين بدين رمز راه دين پويد
شرع چون صبح صادق آمد راسن
که فزون شد به نور و هيچ نکاست
دردمندي به گرد عيسي گرد
داروي ره نشين چه خواهي کرد
هر کجا طبع آسمان دانند
انبيا روح اين و آن خوانند
آنکه سي روزه راه ماه بود
شرع را زان فلک چه جاه بود
اينک اقليم بيم و اميدست
خود يکي روزه راه خورشيدست
گر زيم بعد از اين نگويم من
در جهان بيش و کم به نظم سخن
ناتمامي عقل بودستم
خويشتن را بيازمودستم
اي کسانيکه اهل غزنينيد
بر سر خاک چون که بنشنيد
هرزه و بيهده مپردازيد
نفط در خرمنم ميندازيد
ظاهر آنچه گفته هاي منست
وصف نقش خط خداي منست
تو مخوانش غزل که توحيدست
باطنش وحي و حمد و تمجيدست
گر توانيد گه گهم به دعا
ياد داريد مهتر و برنا
که بيامرزش اي خداي خبير
عذر تقصيرها ازو بپذير