حکايت

ايهاالناس روز بي شرميست
نوبت شوخي و کم آزرمي است
عادت و رسم روزگار بدست
خاصه با آنکه خاصه خرد است
زانکه اهل زمانه نااهلند
شحنه ظلم و قاضي جهلند
هر که را روزگار مسخره کرد
نامش اندر ميان ما سره کرد
جز به رندي و جز به قلاشي
خرم و شادمان تو کي باشي
دانش آموزي و هنرورزي
نزد اين مردمان جوي نرزي
قيمت و قدر و جاه اين ايام
از قفا دان و خنده و دشنام
مرد آزاده خسته چرخ است
نان آزاده بر دگر نرخ است
اندرين تنگ آشيان که منم
در غم نان و آب و پيرهنم
بي خبر زانکه مادر گردون
کفنت را همي زند صابون
پيشه چرخ مردم آزاريست
صنعت روزگار خونخواري است
شير گردون چو گربه دارد کيش
خورد از مهر خون بچه خويش
ملک الموت داده در بندان
حصن عمر ترا و تو خندان
آخر از لاله چند آموزي
دل سياهي و چهره افروزي
هيچ از حادثات ننديشي
کي کند با تو يک زمان خويشي
تا تو در بند زرق و تلبيسي
در سقر يار غار ابليسي
دست از رنگ و بوي دهر بدار
چند جويي چو کرگسان مردار
همچو عنقا ز خلق عزلت گير
تات نکشند در قفس به زحير
چند گويي چو طوطي از هر در
سخن اندر قفس به سوي شکر
من که بر گلبن سخن شب و روز
بلبلان را کنم نوا آموز
چون شترمرغ در بيابانم
بود از سنگ تافته نانم
باز اگر نيستم چه باک بود
قوت هر دل ز جان پاک بود