اندر ضعف خويش گويد

آن چنان در سخن ضعيف تنم
که يکي دم به شست بار زنم
نبود گرچه صاحب هنرم
گر برندي مرا ز خود خبرم
سايه من گرم بگيرد پاي
تا قيامت بداردم بر جاي
سايه را اين کمال از افزونيست
هيچ داني که ذات او بر چيست
راه بر دم زدن درين منزل
آن چنان سخت شد ز سستي دل
که دم از دل ز بس که ره بيند
تا به لب چار جاي بنشيند
مر مرا زين صفت طبيب بديد
جسم نبسود ليک ناله شنيد
گفت اين شخص ناپديد شدست
روح از او نيز هم بعيد شدست
چکنم وري باز گشتن نيست
شخص را وقت دست شستن نيست
ورنه از عمر دست شسته امي
همچو از نان ز جان گسسته امي
همچو نيلوفرم به جان پيوست
آسمان رنگ و آفتاب پرست
فلک نحس را در اين تربت
نان ز ذلست و آبش از کربت
گرچه جان در بدن هراسان بود
در خراسان مرا خور آسان بود
که به يک بيت اگر بخواستمي
غم دل را به جان بکاستمي
هست در دور چرخ غمازش
اي دريغا سنايي آوازش