اندر افتخار خويش فرمايد

ذم شنيدي ز مرغ عيسي رو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاري نيست
بهتر از شاه گوش داري نيست
ورچه زين به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گويم که در سپيد و سياه
نيک دانم که نيک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
ليک جرمش در آسمان پنهان
مثل مادح تو چون جانست
فعل پيدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پيله را مانم
که ز پيدا بهست پنهانم
مه که خورشيد را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهي کز مهان نهان باشد
گر بخندند جاي آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعيفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عطارد هميشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتي گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز ديده و دل من
غرقه دارد هميشه منزل من
باد در زير امر و فرمانت
ملک هم گوشه سليمانت
عقل و فرهنگ و جود دين تو باد
نقش جاويد بر نگين تو باد
آفريننده باد يار ترا
کافريد او بزرگوار ترا