سلوتي نيست روح را از کس
سلوت روح خلوت آمد و بس
دهر بد راي و خلق بد بينند
راهت اين است و مردمان اينند
يا به خلوت به خوش دلي تن ز
يا بر اينها نشين و جان مي کن
کي فروشد خرد به رسته جان
آب سي ساله را به تابي نان
مگس و گربه سوي خوان پويند
سگ و زاغند کاستخوان جويند
گربه از بهر لقمه اي به صد خواري
مي کشد با خروش و با زاري
گربه از بهر لقمه جور برد
ببر و شير و پلنگ خود بدرد
باز شير درنده در صحرا
گورخر را همي درد تنها