حکايت

آن شنيدي که بود پنبه زني
مفلس و قلتبانش خواند زني
گفتش اي زن مرا به ناداني
مفلس و قلتبان چرا خواني
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
زيرکي را که دل نخواهد رنج
عافيت کنج به قناعت گنج
هر که اين کنج و گنج بگذارد
کس از او او ز کس نيازارد
زانکه در دهر سگ پرستانند
راست چون موش آفت نانند
صد هزاران فتوح در يکدم
به بر آيد ز آدم و عالم
بي دل و دين ازين خداوندي
به خداي ار تو هيچ بربندي
دور شو زين جهان که آن تو نيست
چه بوي آن او که آن تو نيست
بي تو ايام کارها کردست
چون تو بسيار کس رها کردست
پيش از اين بس که بود چرخ کبود
زين سپس بس که نيز خواهد بود
بر وفاي زمانه کيسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
بر براق خرد نشين پيوست
دور باش از هواي گاوپرست
چه کني خويش خويشت الله بس
هر چه زو بگذري هوا و هوس
صدق به صدق مخرقه يله کن
ساز کشتي به بحر در خله کن
ذره اي صدق به که اندر راه
بجز از صدق نيست پناه
آهو از صدق اگر شود آگاه
شير گيرد به کمترين روباه
به اقلي بسنده کن درراه
چند از اين باقلي کرمک خواه
قوم موسي چو از براق خرد
دورماندند در گذرگه بد
از سمند هدي گسسته چو چنگ
رخت ادبار بسته بر خر لنگ
از نهاد نهال صد ساله
بيخ بر داد شاخ گوساله
از هوا اين چنين بسي بيني
مگسي را چو کرگسي بيني
خرمگس کم حيات بسيار آز
کرگس اندک نياز افزون ناز
مگسي با حدث قناعت کرد
کرگس اندر هوا شجاعت کرد
زان قناعت بضاعت و خواريست
زين شجاعت شناعت و زاريست
کارت آن به کز آن رهد عاقل
انست آن به کز آن رمد جاهل
سينه همچو چرک ساز حصار
زان سپس باش گو جهان پرمار
سينه را هر که حصن خود سازد
ملک هفت آسمان بدو نازد
عمر بر مرد غمر چه فروشي
در هوا و هوس چرا کوشي
با دو چشم پرآب رخ به دل آر
خنده بيهده به گل بگذار
که بهين مايه از ره جد و جد
سنت احمدست و فرض احد
طاعت ايزدي بضاعت را
سنت احمدي شفاعت را
فرض الله چون به جاي آري
عرش را سر به زير پاي آري
سنت مصطفي چو بگزاري
کافر و گبر را نيازاري
خوي خود را بدين دو نيکو کن
سنت اين و خدمت او کن