في القناعة

گوشه اي گير از اين جهان مجاز
توشه آن جهان درو مي ساز
نه ترا با کسي بود پيوند
تا تو گويي بدرد و آنکس خند
دولت دين چو روي بنمايد
پشت بر کاينات فرمايد
ديده چون کحل آشنايي يافت
دل تاريک روشنايي يافت
گردد دريا و رود جيحون گرد
ماهي از تابه صيد نکند مرد
اين دو روزه حيات نزد خرد
چه خوش و ناخوش و چه نيک و چه بد
زين دو روزه حيات و پيوندي
به خداي ار تو هيچ بربندي
باش تا چنگ مرگ دريا زد
ناي حلقت ز نان بپردازد
زانکه در عالم فريب و هوس
کس نکرد اعتماد بر دو نفس
طبع بربود شه قوي نبود
تخت بر آب مستوي نبود
نبود زير عرش دانا را
استوي عرشه علي الما را
باش تا عقل افکند فرشت
حل کند استوي علي العرشت
باش تاصبح صلح روي دهد
شاه شامان دراي کوي زند
پس در اين چند روزه پيوندي
کنج محراب و گنج خرسندي
ديده عقل دار در احمد
تا ز راه لحد رسي با حد
احد اندر لحد چو جايت ساخت
سر فردوسيان سرايت ساخت
روضه اي گشت بر تو کنج لحد
فرش روضه ز گنج فضل احد
چون به محراب حق شتابي تو
نور حق در دو ديده يابي تو
بده از خون ديده در محراب
از درون طوبي يقين را آب
تا به هر جا که شاخ او برسد
مپوه هاي فراخ او برسد