يمدح الشيخ الامام جمال الدين فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمد الملقب بالحذور

خلق از اين خانه برحذر باشد
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامه ش ز سحر بر قرطاس
شب و روزي نگاشت از انقاس
معني اندر ميان خط سياه
درج کرده چو دين ميان گناه
گرنه آن سحر کردي اندر دم
آب کاغذ ببردي آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذيرفته چون اديم زلال
اوست فهرست و سرجريده علم
اوست بنياد جود و مايه حلم
آسمان قدر و مشتري ديدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تيزرو بسان شهاب
کون را با دشل نمانده حجاب
شربت شرع باغ دين خداي
از غبار خيال کرده جداي
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خويش معذور است
فيلسوف و حکيم و ديندارست
راست چون چشم عقل بيدارست
نيست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاه دار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سوال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازيان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نيست لايق قايل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفايت او دارد
راست خواهي ولايت او دارد
تا بود بر ز خانش دولت و فر
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روي شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشيد است
مجلسش قصر و او چو جمشيد است
هر چه گويد همه بديع بود
هر شريفي برش وضيع بود
همچو آب روان بود سخنش
سر نپيچد کسي ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازه ها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
رات روح خود از آن گفت آر
هرگهي گو به درس بنشيند
عقل در مجلسش درر چيند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گويد که يک زمان خاموش
تا سماع حديث خوب کنيم
روح را پاک و بي عيوب کنيم
هر چه گويد همه نکو باشد
گفته او هم چنو باشد
بخت و دولت هواي او دارند
خواجه و شاه راي او دارند
برتر از هفت چرخ همت اوست
بر کريمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پيکرش خامه
بيني آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوي مشک خامه عنبر فام
بر در روم کرده رايت رام
در فصاحت زبان چو بگشايد
بسته گيرد زمانه را شايد
زانکه آنکس که خواجه دل شد
زود و عالم چون شاه عدل شد
شد مسلم ولايت جاهش
قبله عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانه او
اندرين جان فروز خانه او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهناست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر