دوستي مخلص اندر شهرم
کرد از صدق و دوستي بهرم
خانه اي بهر من به رحمت دل
کرد و يک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانه افلاک
خوانده در صحن مالک الاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از براي دل من رنجور
کرده يک دست جامه خانه ز نور
اين نه عيبست نزد هشياران
زانکه بس خفته اند بيداران
هست تنهايي اندرين منزل
حجره جان و سبز خانه دل
من به تنهايي اندرين بنياد
با دلي پر ز غم نشستم شاد
من درين خانه خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روي نهاد
نقش آن خانه بهي بارش
خلل بام بود و ديوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سايه خانه من و من و بس
خانه تاريک و مرد بي مايه
سايه اي باشد از بر سايه
مونس من درين چنين خانه
خاطر تيز و عقل فرزانه
اندرين خانه بي شر و شورم
راست خواهي چو مرده در گورم
هر سخن کان به جاي خود باشد
کاتب الوحي آن خرد باشد
در تماشاي فکرت از اغيار
سايه خانه هم نيابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سايه پرورد و خانه ويران کن
مرد قانع نه مرد لوس بود
کز طمع گربه چاپلوس بود