در رهايي جستن جان گويد از تن

رقص کن پيش دل به چاره خويش
خرقه کن دلق چارپاره خويش
زانکه در بارگاه بي بندي
نبود جان و جامه پيوندي
چند باشد به بند نان با تو
دو جوان مرد عقل و جان با تو
چون شه آباد شد شهيد آباد
آنگه از عقل و شرع يابي داد
آتش اندر زن از پي دين را
ميخ خرپشته شياطين را
چار طبع است در سراي رحيل
آلت چار ميخ عزرائيل
مرگ کش زندگي ز ارکانست
نه سزاوار عالم جانست
رمه راهيست از سراي فنا
خلق را سوي کشت زار بقا
چار مرغند چار طبع بدن
بهر دين جمله را بزن گردن
برهم آميز پر و بال همه
پس نگه کن به کار و حال همه
بر سر چار کوه دين بر نه
باز خوان جمله را به جد برجه
پس به ايمان و عقل و صدق و دليل
زنده کن هر چهار را چو خليل
جان نپرد به سوي معدن خويش
تا نگردي پياده از تن خويش
تا نيايد ز حس برون حيوان
ره نيابد به مرتبه انسان
پس چو انسان ز نفس ناطقه رست
روح قدسي به جاي آن بنشست
چون برون شد ز جان گوينده
شد به جان فرشتگان زنده
اي ز شهوت شکم زده آهار
خبه از هيضه وز شره ناهار
گر ترا برگ راه مرگ بود
بر دلت قلب مرگ برگ بود
گر ترا هيچ برگ برگستي
اي خوشا کت جهان مرگستي
مالت اينجاست همچو جسم از پوست
زان اجل دشمني و دنيي دوست
عقبي باقيت نمي بايد
دنيي فانيت کجا پايد
زر به عقبي ده ار حلال بود
که دل آنجا بود که مال بود
گر به عقبي ترا بدي زر و سيم
راه عقبي ترا بدي تسليم
ور ترا راي مشورت برگست
پير پخته درين جهان مرگست
پس درين منزل فريب و هوس
مشورت گر کني برو کن و بس
مرگ را جوي کاندرين منزل
مرگ حقست و زندگي باطل
باطلي را رها کن از پي حق
تا بداني تو عقبي مطلق
چون ازين دامگاه آهرمن
جان بپريد خاک بر سر تن
تن خود را براي عالم دل
مکن از بهر هيچ، هيچ خجل
مي چشانش هميشه تلخ و ترش
گر از اين مرد مرد ورنه بکش
که تن از جان هميشه نور گرفت
جان ز علم و هنر سرور گرفت
آنکه جان را به علم پروردست
نيست او خار بن که پروردست