فصل اندر تبديل حال

بدر بودم شدم هلال مثال
نه بخندند ابلهان ز هلال
چون هلال دو تاشد باريک
گشت عالم به چشم من تاريک
پنبه از گوش کرد بيرون مرگ
که بساز از براي رفتن برگ
شير يک سالگيم کرد اثر
پس چل سال گرد عارض و سر
چون درين کارگاه بي استاد
عمر دادم به ابلهي برباد
شب برناييم به نيمه رسيد
صبح پيريم در زمان بدميد
بنمرديم تا به بوالعجبي
بنديديم صبح نيم شبي
موي و دل شد چو شير و چون قطران
زين دو مرغ سيه سپيد زمان
آن سياهي ز موي رفت به دل
وين سپيدي ز دل به موست بحل
دل من همچو برف و دندان بد
مويم همچون که نفط و قطران بد
ليکن اکنون شدست دل قطران
موي بستد سپيدي از دندان
بنگر اي خواجه در رخ و پشتم
شد چو انگشت هر ده انگشتم
ريش چون روي پنبه زار شده
روي چون پشت سوسمار شده
عمر بگذشته کي دهد نيرو
که بقا در بقا بود نيکو
بهر آن عيش بي نواست مرا
کآب در پيش آسياست مرا
آدمي خود جوان زبون باشد
خيمه عر پير چون باشد
مه فتاده عمود بشکسته
ميخ سوده طناب بگسسته
عمر دادم بجملگي بر باد
بر من آمد ز شصت صد بيداد
مانده همچون معاني باريک
بي خطر سوي خاطر تاريک
در تمنا بدم که گردم پير
وين زمان من ز پيريم به نفير
پير با چيز نيست خواجه عزيز
پير بي چيز را که داشت به چيز
گاهي افزون و گاه کم گردد
گه بخندد گهي دژم گردد
سر به سوي زمين فرو برده
به نمي زنده وز دمي مرده
تا نمي باشد اندرو روغن
گاه تاري شود گهي روشن
اين همه بيهدست و عاريتيست
اجل او را تمام عافيتيست
پير را خاصه بدخو و بي برگ
نيست يک دستگير همچون مرگ
پير در دست طفل باشد اسير
پشه گيرد چو باشه گردد پير
عمر ما جمله مستعار بود
عقل را زين حيات عار بود
مرد عاقل ز لهو پرهيزد
زين چنين عمر عقل بگريزد
عمر تن مرد را اسير کند
مرد را عمر عشق پير کند
مرد پير از بقاي جانان شد
با چنين عمر پير نتوان شد
هر که او رنگ و بوي راست اسير
زن و کودک بود نهمرد ونه پير
پير کز جنبش ستاره بود
گرچه پيرست شيرخواره بود
اي بسا پير با شمايل خوب
ليک نزد خرد شده معيوب
همچو نيلوفرم به جان و به دست
آسمان رنگ و آفتاب پرست
آن جواني که گرد غفلت گشت
آن نه عمر آن فضول بود گذشت
دل از اين عمر مختصر برگير
کز چنين عمر کس نگردد پير
سيرم از عمر و زندگاني خويش
مي بگريم بر اين جواني خويش
زندگاني که نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل
عجز و ضعفست حاصل کارم
به ضعيفي چو زيرم و زارم
پير شکل ارچه با بها باشد
بر عاقل کم از هبا باشد
پير بايد که راه ديده بود
تا بر عقل برگزيده بود
هست پير ازولايت دينست
آن که گويند پير پير اينست
شير بدروز کهل وقت زئير
زارتر نالد از ضعيفي زير
چون به دست زمن زمن باشي
تو نباشي مسن مسن باشي
زير چرخست رسم پير و جوان
زير چرخ اين نباشد و هم آن
اي برادر نصيحتم بشنو
به خدا و به کدخدا بگرو
جز به تدبير پير کار مکن
پير دانش نه پير چرخ کهن
پير حکمت نه پير هفت اختر
پير ملت نه پير چار گهر
چون براهيم پير ملت بود
تختش از صدق و تاج خلت بود
او برفت از ميان و کم پايست
ملت او هنوز بر جايست
مرد بايد که باشد از دل و دين
از گه امر تا به يوم الدين
همچو آدم جوان کهل روان
نه چو ابليس تنش پير و جوان
از سراي دماغ و حجره دل
گر يکي دم زند همي عاقل
در سرآيد همي به ده جا دم
تا به لب زين عنا و درد و الم
اين جهان را ممارست کردم
گرد از اوميد خود برآوردم
زين حياتم ز خود ملال آمد
زندگاني مرا وبال آمد