فصل اندر ضعف و پيري

راکعم کرد روزگار حسود
از پس اين رکوع چيست سجود
تا جواني مدد گه من بود
جوي عمرم پر آب روشن بود
آخر از آب من ز پاک بري
خاک سردي ببرد و باد تري
مرد چون پير گشت عاجز گشت
شاب را شيب و عجز و عاجز گشت
روزگار حسود بي باکم
از دل شوخ و جان غمناکم
کرد پشتم کمان و کام چو تير
کرد رويم چو قير و موي چو شير
کرده از بهر پشت نامه مرا
برنهاده به نامه عامه مرا
پاي بر پايم آمد از غم شست
لاجرم دست مي زنم بر دست
پس چو نور شباب حاضر نيست
تار پيري و تير هر دو يکيست
گشت بالا دوتا و با تن گفت
کههمي زير خاک بايد خفت
لاجرم رغم هر دو ديده من
جوهر عمر به گزيده من
خوش خوش از من جهان هزل و مجاز
عاريتها همي ستاند باز
کاندرين کارگاه هزل و هوس
واندرين تنگناي مانده نفس
مرد را عارض سياه نکوست
کانده دشمنست و شادي دوست
در نگر در من اي رفيق به مهر
سوي آن مرگسرخ و زردي چهر
تا بداني که پيش از ان ايام
در سراي غرور و گلشن کام