في افتخار نفسه علي اهل عصره

خطر من گهر پريشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسراي شدم
تن گفتار را بهاي شدم
ليک مدح کسي نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومايه اي نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کي عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روي دستت به از سر انگشت
ديده ها شب فراز بايد کرد
روز شد چشم باز بايد کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتي غنچه ناشکفته بماند
تا بدين عهد نامد اندر ذکر
زانکه در پرده بود معني بکر
معني بکر از آن سوي تو شتافت
که همي مرد جست و مرد نيافت
همچو پيلست کار بخرد را
پيل يا شاه راست يا خود را
همه بازان اين جهان پيرند
يا مگس خوار يا ملخ گيرند
همه پيران اين زمانه بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نيست اندر جهان نفس و نفس
باز سيمرغ گير چون من کس
بنده چون ابتداي مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غره ماه
گفت عقل اي دلت ز مهرش پر
از تو درياي مدح وز من در
درفشان کن ز لفظ و معني زود
زانکه خاموشيت ندارد سود
عندليبي نواسراي از سرو
سر چه در خس کشيده اي چو تذرو
زانکه دريا نه لاف زن باشد
يا درش بهر خويشتن باشد
صدف جان و دل شکافته ام
تا چنين در ازو بيافته ام
اندرين دولت از پي يادي
کردم اکنون سنايي آبادي
شهري از دار عدن خرم تر
قصري از مصر عصر معظم تر
الف او خلف عزت و نصر است
ضعف آن جفت باب اين قصر است
بنگر ايوان اين کتاب به جان
زانکه از راه ديده اين نتوان
در عدد گرچه پرملک فلکيست
با حروف شهادتين يکيست
نکته چون زلف حور در تفسير
رمز چون قصر عدن بي تقصير
طاقهاش از طراوت و تبجيل
همچو کوي سرائلي در نيل
خانهاش از ريا و طمع و فضول
پاک و عالي چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پر و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکين موي
باطنش چون بهار خندان روي
خشتي از زر و خشتي از گوهر
جويي از مشک و جويي از عنبر
هر نهالي جهاني از معني
هر گياهي مثالي از طوبي
کرده از بهر روي دل جويش
آب جانها روان به هر جويش
نقش او بر گياه کبش قدي
صدق الله در دو گوش ندي
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صد هزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مه رويان
نقطه خال رخ زره مويان
واندرو قصري از حقيقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهري آباد پر ز نعمت و ناز
در دروازه بر غريبان باز
اندرو بهر يمن و عزت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنين بود
دست او پاي بند پروين بود
هست بايسته از پي دهري
اين چنين قصر در چنين شهري
زين چنين شهر دهر خرم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجويند سال ديگر از اين
زين سخن نسخه باشد اندر چين
شاه طمغاج سازدش تعويذ
قيصر روم را شدست لذيذ
زين سخنهاي خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چيپال
عقلا را شده است اين مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانه ست
زانکه جاهل ز علم بيگانه ست
باغ دانش چه جاي جهالست
علم و دانش غذاي ابدالست
بود بايد نهان ز خلق جهان
کرد بايد سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سر
کاي به فضل تو روزگار مقر
کاني از محض عقل کندي باز
شوري اندر جهان فکندي باز
زود پيش آر خوب و تازه سخن
که خلق شد کتابهاي کهن
زين سپس تا همي سخن رانند
حکماي زمانه اين خوانند
تا بنا کرده ام چنين شهري
مثل اين کس نديده در دهري
صحن جنت ورا شده ميدان
همچو جنت ز نعمت الوان
عسل و مي درو روان گشته
آب و شيرش غذاي جان گشته
واندرو قصرهايي از ياقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حورين با زيور
خاک بومش عبير و سنگ و درر
چيست زين باغ نزد پر رشکان
جز مگر جيک جيک گنجشکان
همچو طوبي است تازه و خوش و نو
به همه جايگه رسيده چنو
هر بيان آفتاب برهاني
هر سخن فردخانه جاني
شسته از بهر رنگ و بويش را
خرد از آب روي رويش را
هر يکي بيت ازو جهاني علم
هر يکي معني آسماني حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معاني گران به لفظ سبک
چون عروسي به زير شعر تنک
به جهانش ببرده از تگ و پوي
آفتاب از جمال و باد از بوي
عالم عقل طالبش گشته
نيست اوهام غالبش گشته
برده اين را ز بهر قوت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
اي صبا از براي روح القدس
بر گذر بر در حظيره قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شيرين چو روغن بلسان
هر که يعقوب وار چشم خرد
بگشايد براي خاطر خود
بيند اين روضه بهشت مرا
که حکايت کند سرشت مرا
از معاني و لفظ نامعيوب
يوسفي از درون و بيرون خوب
تلخ و شيرين چو مي به طعم و اثر
همچو دشنام يار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تري خويش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زين نکوتر سخن نگويد کس
تا به حشر اين جهانيان را بس
اين گهر را مباد تامحشر
حسد و بخل و جهل قيمت گر
قيمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوي حاسد چه اين بانگ ستور
گرگ و يوسف يکي بؤ سوي کور
چون زبان حسد بود نخاس
يوسفي يابي از دو گز کرباس
ليک زو دزد برکند ديده
تا نگيرد کسيش دزديده
کس نگفت اين چنين سخن به جهان
ور کسي گفت گو بيار و بخوان
زين نمط هر چه در جهان سخن است
گر يکي ور هزاران زان من است
همچو جان دارد اين گزيده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازه تر بود نمطش
هصم خواند همه حديث بطش
وانکه اين مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اينند زيرک و ابله
چون دبيران ز نقش بسم الله
آنکه دزدي کند ازين گفتار
پنج پايست زشت و کژ رفتار
ببرد رومي و بيارد کرد
ببرد اطلس و ببافد برد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
اين فرومايگان سندان را
وين ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاري آسانست
جان نهادن به کار ايشانست
صورتي کاندرو نباشد جان
کي شودسوي او ملک مهمان
صورت بي روان بود مردار
پاک را با پليد و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در اين نقش مرده روح درآر
مرد نقاش صورتي بنگاشت
پرده ازپيش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بديع و عجيب
از سر صنعتي لطيف و غريب