در عذر گويد

بنده در پيش شاه دين پرور
عقل در جل کشيد و جان بر سر
پيش شه نامد اين جهان خورده
چون نسيم بهار بي خرده
بنده چون ملک و عدل شاه بديد
خردي داشت پيش شاه کشيد
پيش شه نامده است عقل رهي
چون نسيم بهار دست تهي
روي زرد و دلي سپيد چو شمع
از پي نور و سرخ رويي جمع
برده از دين نه از سر مردي
چون صبا از چمن ره آوردي
اي چو خورشيد آسمان جمال
وي چو ماه چهارده به کمال
کمر از بهر تو همي بندم
کز پي سوختن همي خندم
چون توگيري به دستم اي دلجوي
هم تو بويم بسان دستنبوي
عقل را در شرابخانه جان
در ره حکمت و بيان و بنان
نيست از عشق کس چو من مستت
گو برون آر ار چو من هستت
بنده بي طمع منم داني
پس چرا از برم همي راني
فلکم پير صادقان داند
خردم پيک عاشقان خواند
شفاي درد عاشقان شعرم
نه چنين خوارمايه دان سعرم
راست چون نور برق ز ابر بلند
من همي گريم و تو خوش مي خند
کان فتيله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نبيني ميان جمع همي
خنده گريم بسان شمع همي
آرزوهاست در سر قلمم
که نه از لوح و دست روح کمم
آن چنان گشت لذت سخنم
که يکي دم به شست بار زنم
نبود گرچه صاحب هنرم
گر برندي مرا ز من خبرم