سکته از انسداد بطن دماغ
که تمامي نيابد استفراغ
بشنو از من تو حد و وصف حريف
خوردن و خارش زبان لطيف
وسم از و خشونتي که بود
جملگي ملمس ار بود برود
انبساط آنکه مرکز دل تو
بکشد سوي ظاهر گل تو
پس به ادخال جذب و راه هوا
بکشد آن حرارت زيبا
انقباض آنکه ظاهر بدنت
سوي مرکز برد دخان تنت
مر حميات را حد آنکه نهاد
گرمي بد به دلت راه گشاد
وآن حرارت غريب جاي وطن
پبس سرايت کند به جمله بدن
عطش آن شهوتي که گرم و تر است
جوع آن شهوتي که گرم تر است
ليک ميلش به خشکي است فزون
اين چنين گفته است افلاطون
وانکه او را صداع خواني تو
رعشه و وجع راس داني تو
حد نسيان چنين نمود استاد
سهر از انقطاع خواب نهاد
حمق را حد فساد ذکر و فکر
جمع اين هردوان به يکديگر
بشنو از حال و حد استرخا
نوع بطلان جملگي اعضا
انسداد مبادي الاعصاب
انقطاع و نفوذ قوت و تاب
فالج از اصل و فعل استرخاست
ليک بر جانبيست چپ يا راست
لقوه کژ گشتن رخ از يک سو
ميل شدق آود ز جانب رو
آنکه بنهاد حد و فعل وبا
رفتن جوهر طباع هوا
خدر آن دان که چون دبيب النمل
ضعف و قوت کند به نفس تو حمل
رعشه ز اضداد يکدگر حرکات
زير و بالا به قوت و به صفات
ربو از تنگي عروق و عضل
وز ضوارب نه در مقام و محل
ريه را از تنفس بسيار
وز خمود عضل کزاز و قفار
انتصاب آنکه تنگ گشت نفس
قصبه ريه را ز قسمت پس
ذرب است از فساد بطن طعام
بي قي اطلاق با مراره مدام
حد سرسام در دماغ ورم
و آن ورم گرم و سخت قحف سقم
حد افعال و قوت برسام
ورمي گرم در حجاب مدام
نزله از انصباب سرد بود
زو به بطن الدماغ درد بود
وز دماغ آنگهي به صدر شود
وآنگهي بي محل و قدر شود
حد خانوق در عضل ورمي
بر نيايد ترا به جهد دمي
ورمي صعب از او پديد آيد
حنجر و حلق را بفرسايد
وآنچه را نام کرده اند سعال
قصبه ريه را کند بدحال
وز زکام انصبابهاي تباه
به سوي منخرين گشايد راه
بشنو از من تو حد و وصف عطاس
حرکتهاي ابخره ز قياس
حال اندر دماغ گشت سطبر
به طبيعت ادا کننده چو ابر
سل فساد مزاج و سوداها
بس ذبول آورد به اعضاها
قوت هاضمه تباه کند
دافعه هم به وي نگاه کند
قرحة الصدر ازو پديد آيد
ريه را ثقلها پليد آيد
از تمطي نشان چنين دادند
آنکه در طب امام و استادند
حرکت در تن از همه عضلات
محتقن گشته از همه آفات
اختلاج از زيادت حرکات
کاندر اعضاي آورد نفحات
انبساط انقباض ازو در دل
هر زمان آورد همي حاصل
خفقان اختلاج دل باشد
که نه از حقد و غش و غل باشد
باز گويم فواق را من حد
که بر اين قول ناورد کس رد
حرکات و تردد مابين
دافعه ماسکه به راي العين
اندر اجزاء معده جمع آيد
بدل انطباع منع آيد
هيضه اسهال و قي بهم باشد
معده را هضم و قوه کم باشد
به فساد آيد آن طعام و شراب
هاضمه زو بمانده اندر تاب
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و دوتاه شود
غلبه شهوت و بيار و بگير
حکما نام کرده اند زحير
حد و قدر نهوع آنکه نهاد
غثيان گفت ليک بي قي و باد
حد قولنج هست دردي سخت
در درون شکم چو بنهد رخت
انخراقي ز حايلين باشد
و آن سرايت بانثيين باشد
گفت بقراط حد ايلاوس
وجع قولن مع الذبل منهوس
يرقان انتشاري از صفرا
که شود در همه بدن پيدا
چون مزاج کبد تباه شود
برص آيد چو خون سياه شود
جوهر خون شود همه بلغم
پوست ز الوان خويش گردد کم
آنکه بنهاده اند حد جذام
استحالت ز جوهر دم خام
فيعيد المرار في الاعضاء
شده مستولي بدن همه جا
نقرس آماس درمفاصل دان
کعب و ابهام با عروق در آن
حد عرق النسا بود آن درد
که کند مرد را ز راحت فرد
جانب الوحشي و رخ اوراک
شده زان درد پاي مرد هلاک
فتق دردي شديد در امعاء
عضل البطن با صفاق قفا
حکما از قروة الامعا
اين نهادند حد رنج و عنا