حکايت

ديد وقتي عزيز عزرائيل
سمج لقمان سبيل سير سبيل
سقف بامش پر از خلل چو خلال
چوب باريک و کوژقد چو هلال
در و ديوار رخنه چون غربال
باد و باران منقي و کيال
سرش بر در دو پاي بر ديوار
پهلو پشت از برون جدار
نبد او را در آنچنان مجلس
جز غزال و غزاله کس مونس
پيش رفت و سلام کرد و بگفت
کاي دلت با امان و ايمان جفت
اندرين دور عمر آبادان
بس خربا و يباب داري خان
چون از اين به بنا نه بربردي
بچنين رنج و غم به سر بردي
گفت آنرا که چون تو جان آوار
باشد اندر قفا به ليل و نهار
از کجا آرد آن دل و آن جان
که کند خاک خانه آبادان
انده انتظار تو يکدم
نگذاريد جان من بي غم
از حماقت بود چو شهماتم
به از اين ساختن سرا ماتم
از غم جان و دين نپردازم
که روان سوزم و مکان سازم
کرم پيله نيم که زندانم
سازم از بهر جان به دندانم
تا بود بعد مرگ بهر کفن
مسکنم همچو نار اهريمن
کم ازين خانه گر بود شايد
چون يقينم که مردمي بايد