آن شنيدي که از کم آزاري
رندي اندر ربود دستاري
آن دويد از نشاط در بستان
وين دوان شد به سوي گورستان
آن يکي گفتش از سر سردي
که بديدم سليم دل مردي
تو بدين سو همي چه پويي تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلي گفت
نيک بشنو که آن به اصلي گفت
گفت اي خواجه گر چه زان سون شد
نه ز بند زمانه بيرون شد
چه دوم بيهده سوي بستان
خود همي يابمش به گورستان
من همين يک دو روز صبر کنم
روي در روي اين دو قبر کنم
که بدين جا خود از سراي مجاز
مرگ سيلي زنانش آرد باز
زود باشد که از سراي سپنج
آورندش به پيش من بي رنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدين سان که کرد ما را عور
عوري خود ببيند اندر گور
از چنين اقربا چه انديشي
تا خوشي چيست در چنين خويشي
اصل دين چون علم بلند کند
با چنين اصل ريشخند کند
خويش ناخوش به سوي من به مثل
هست موي زهار و موي بغل
بر کني بد رها کني ناخوش
تيره زو آب و گنده زو آتش
قسمتي در قيامت ايمانست
نه نسب نامهاي انسانست
تخمهايي که شهوتي نبود
بر آن جز قيامتي نبود
نبود روز حشر نوبت طين
نوبت دين بود به يوم الدين
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهاي جهان ز صدمت صور
چکني خويشي کسي که عيان
ببرد آبت ار نيابد نان
گر شره سوي جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خويش بد چو دهقانست
دست او پاي بند اقرانست
تا بود سايه هست زير درخت
چون فرو ريخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پر
پشک اشتر نمايدش چون در
سالي ار هيچ خشکي آغازد
زود دهقان پزشکي آغازد
تنگ بر شد بر آسمان برين
نام گم شد چو نم نيافت زمين
برزگر رفت ونان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و يوغ ببرد
با چنين قوم چون کني خويشي
گر نه برخيره سغبه خويشي
يار آن باش کت کند ياري
شب مستي و روز هشياري