بود گرمي به کار دريوزه
نام آن سرد قلتبان يوزه
رفت زي حج به کديه محراب
اينت فضل اينت مزد اينت ثواب
چون به بغداد آمد از حلوان
ديد بازارها پر از الوان
صحن حلوا و مرغ و تاوه نان
پخته پخته و بره بريان
زي خرابات از خرابي دين
رهگذر کرده بي ره و آيين
ديد بر رهگذر زني زيبا
روي زيبا به زيب چون ديبا
دست در جيب خويش کرد چو باد
کرد فرموش حج و فرج به ياد
ديد در فروز گريبانش
دو درم بهر جامه و نانش
گشت حيران چو در خزان ريحان
تن چو پر زاغ از فزع لرزان
زانکه او بد چو ديو دوزخ زشت
آن زنش خوب بد چو حور بهشت
يوزه زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد
زنک شوخ بر آزارش ريد
او دبه پر ز روغنش دزديد
زن بدو گفت کابلهت ددم
بستدم سيم و بر تو خنديدم
يوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد اين سرگذشت و قصه دراز
گفت از اين خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نيم خردمندم
چون ببيني چراغ بي روغن
پي بداني تو ابلهي يا من
گر نشستي به زير من روزي
جست ناگه ز گنبدت گوزي
تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کايچ گنبد نگه ندارد گوز
باد اگر کونت را به فرمان نيست
غم مخور کايچ کون سليمان نيست