هر که شد کون پرست بر خيره
گوز يابد ثواب از انجيره
چه دهي از پي گذر گه ثفل
خرد پير خود به کودک طفل
گر زبر سوش مايه بد اوست
هرچه از زير سو درآمد اوست
تن بد را بهاش جان خواهد
دل نيک تو رايگان خواهد
خاک پايي چو ديدي اندر پيش
باد دستي شوي ز شهوت خويش
آنکه او نام و ننگ خود بگذاشت
دل تو کي نگه تواند داشت
خصم غماز طبع يافه دراي
يار خلخال دست زنگله پاي
دوست چون زلف زنگيان بدساز
برجهد چون فروکشيش از ناز
چون چراغند از آنک وقت فدي
چون فتيله ز بن خورند غذي
تا کم از يک دو مه به کسب مجاز
نود خويش سي کنند از آز
بر شکسته دريده غم خوردن
طفل بي مادرست پروردن
راست گفت آنکه برگشاد گره
بسته گيري به خوي نيکو به
هر کجا دين بود درم نبود
روي و خوي نکو بهم نبود
زشت باشد نکو رها کردن
يوسفي را بنه بها کردن
چون نه يعقوبي و نه بن يامين
زين دعا نشنوي مگر آمين
نزد آنکس که عقل او خوارست
شاهد دل شکر جگر خوارست