حکايت

آن شنيدي که در حد مرداشت
بود مردي گداي و گاوي داشت
از قضا را وباي گاوان خاست
هرکه را پنج بود چاربکاست
روستايي ز بيم درويشي
رفت تا بر قضا کند پيشي
بخريد آن حريص بي مايه
بدل گاو خر ز همسايه
چون برآمد ز بيع روزي بيست
از قضا خر بمرد و گاو بزيست
سر برآورد از تحير و گفت
کاي شناساي رازهاي نهفت
هرچه گويم بود ز نسناسي
چون تو خر را ز گاو نشناسي