آن شنيدي که زاهدي آزاد
رفت روزي به جانب بغداد
تا سوي خانه خداي شود
زانکه بود او به پند دادن راد
گفت هر کس سداد و سيرت او
و آن ورع و آن نکو سريرت او
گفت مأمون که اين چنين ديندار
ديد بايد مرا همي ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پي دعوت
کرد هر کس به مرد دين ابرام
تا بر مير در شود به سلام
رفت زاهد بر خليفه فراز
مير مأمون نکرد قصه دراز
گفت شاد آمدي ايا زاهد
مرحبا مرحبا ايا عابد
گفت زاهد نيم خطا گفتي
نيست در طبع من چنين زفتي
دان که زاهد يقين تويي نه منم
بشنو و يادگير تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانه دين من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوي اين را
حاجت است اين حديث تعيين را
گفت زاهد تو اين نمي داني
چون به بيهوده زاهدم خواني
عرضه کردند بر من اين دنيي
بر سري داد خلد با عقبي
مر مرا جمله در کنار نهاد
يک زمان دنيي ام نيامد ياد
مي نخواهم نيم بدان مايل
کرده ام حب آن ز دل زايل
نيست يک ذره پيش من کونين
کرده ام فارغ از همه عينين
بيش از اين هر دو من همي طلبم
از پي جست اوست اين طربم
زاهدي مر ترا مسلم گشت
که به دنيا دل تو بي غم گشت
شادماني بدين قدر دنيي
ياد ناري ز جنت و عقبي
که بدين قدر تو ز خرسندي
به اماني بمانده در بندي
گشت مأمون خجل از اين گفتار
داد بر عجز خويشتن اقرار
هر که او بنده گشت دنيي را
صيد شد مر بلا و بلوي را
دين به دنيي مده که درماني
صيد را چون سگان کهداني