تا به دل بر گنه دلير شدم
زين حيات ذميم سير شدم
زين حيات ذميم بي مقصود
بهتر آيد مرا عدم ز وجود
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم
مرگ بهتر ز زندگاني بد
نيست کاره ز مرگ خود بخرد
سال و مه بر گناهها مصرم
روز و شب بر گناه خود مقرم
اي خداوند فرد بي همتاي
حرمت اين رسول راه نماي
که مرا زين گروه برهاني
تا گذارم جهان به آساني
گرچه دارم گناه بسياري
نيستم در زمانه بازاري
دو سبب را اميد مي دارم
گرچه آلوده و گنه کارم
که نجاتم دهي بدين دو سبب
زين چنين جمع بي خبر يا رب
آن يکي حب خاندان رسول
حب آن شيرمرد جفت بتول
وآن دگر بغض آل يوسفيان
که از ايشان بدو رسيد زيان
مر مرا زين سبب نجات دهي
وز جهنم مرا برات دهي
مايه من به روز حشر اين است
ظن چنان آيدم که اين دين است
شکر ايزد که بنده چون دگران
نيست اندر شمار بي خبران
اي سنا داده مر سنايي را
تا بديدم ره رهايي را
که تو بر ظالمان نبخشايي
ظالمان را جزا بفرمايي
خاصه بر ظالمان آل رسول
آنکه دارند جاي فضل فضول
ختم اين بيتها درود رسيد
اجل اندر قفا و عقل بديد
ديد چشمم به خواب در يک
که ز گفتارها ببستم لب
عقل دانست وقت رفتن جان
آمد و رفت خواهد او ز ميان
آمدم پيش با خطر سفري
بو که يابم بر اين خطر گذري
چون نصيبم ز دهر اين آمد
اين مرا بيت واپسين آمد
ناقص آمد کتاب از آنکه اجل
جان ربود و سپرد تن به وجل
گرچه اين بيتها تمام نشد
تيغ گفتار در نيام نشد
آنچه گفتم نظام او به کمال
هست چون شمس و ماه و آب زلال
اگر اندر جهان مقام بدي
گفت من تا ابد تمام بدي
چون برفتم به عذر معذورم
پيش استاد دين چو مزدورم
يارب اين عذر گفته ها بپذير
به خطاها و کردهام مگير
تو که خواننده اي دعاگو باش
دين نگهدار و جاي جان جو باش
چون ترا جاي جاي برون از جاست
پاک جان دار اگر نه بيم عناست
که چو خاکي تنت به خاک شود
پاک بايد که جاي پاک شود
من ز کردار و گفت ترسانم
بو که گيرند هر دو آسانم
ليکن اي دوست رفتنم زين سان
گر بخواهي تو هم کنون آسان
کرد خود گرد خود درآوردم
آنچه کردم ز دهر آن بردم
تو چنان دان که همچنين باشي
جهد کن تا مريد دين باشي
چون ترا دين بود مريد لحد
يافتي خلعت ثناي احد