چون از اين طايفه گذر کردي
به دگر طايفه نظر کردي
عالم عدل بيني و انصاف
همه معني محض و دور از لاف
پيشواي امم مرفه جمع
نور اقضي الفضاة تابان شمع
مفتي اصل و فرع و وارث جود
شمع شرع محمدي محمود
آنکه در صدر شرع تا بنشست
پاي فتنه دو دست ظلم ببست
گشته در راه دين ز بهر ثبات
خاک درگاه او چو آب حيات
از غبار غرور عالم خاک
دامن و جيب او چو ايمان پاک
قفل احکام را ستوده کليد
پره و حلقه بي عمود که ديد
چون ستوني که هست بي افسون
خيمه شرع را طناب و ستون
چون ستوني که هست بي افسون
خيمه شرع را طناب و ستون
ديده بي زحمت خيال و غرور
علم نزديک او به عالم دور
از فرازش نبرده سوي نشيب
مگر اين گنده پير غرچه فريب
دل او سال و ماه مسکن شرع
گوش او شاهراه مکمن شرع
دين ايزد ز بود او شادان
خانه شرع ازوست آبادان
دل پاکش چو قبله ايمان
عزم و حزمش همه دليل و بيان
روز حکمش بري ز جبر و قدر
ميل بر وي نديده هيچ ظفر
ميل هرگز نکرده در احکام
کرده در دين به شرط خويش قيام
ظاهر و باطنش ز رشوت پاک
ميل در طبع او نه در افلاک
گر بدي زنده يوسف القاضي
به نيابت ازو شدي راضي
روز حشر و تغابن و زلزال
او دهد زين قضا جواب سوئال
نامه او به روز حشر و قضا
نامه يحيي است پاک و خلا
گر ز حشر است هر کسي را بيم
وز مکافات و از عذاب اليم
او بود ايمن از همه نکبات
نبود در فريق حشر قضات
مهتر خلق و سيد سادات
گفت باشند از سه نوع قضات
دو بود هالک و يکي ناجي
مژده کاندر بهشت باتاجي
آنکه نارد چنو صنايع دهر
نيز در هيچ شهر قاضي شهر
علم دين تا بدو سپرد قضا
جهل رحلت گزيد سوي فنا
پيشش آن سر که در خزينه بود
چون چراغ اندر آبگينه بود
اندرين حضرت بزرگ چو جان
معني او پديد و او پنهان
جان او را براي عالم غيب
کرده خالي ز رسم و سيرت عيب
کرده پاک از ميان جمع امم
صفوت او کدورت از عالم
تازه کرده ز بهر يزدان را
جان بي عقل و عقل بي جان را
نظرش همچو جان پاک مسيح
بوده در شرح علم و شرع فصيح
کرده دست عنايت دينش
متحلي به عقد تمکينش
شمع دين صورت و بصيرت او
عقل جان سيرت و سريرت او
گاه فتوي چو کلک بردارد
چتر حق بر فراز سر دارد
بي حقيقت قلم نگيرد هيچ
تو ز باد هوا نواله مپيچ
نه به کس ميل و نه ز کسب ملول
چون پيمبر به علم دين مشغول
زان به بيهوده مي نپردازد
که همي شغل آخرت سازد
بيني ار هيچ چشم جان و خرد
بگشايي که تا بدو نگرد
گرشناسي مقدم از تالي
نيست اين جا ز حيلتي خالي
فحل بودست در همه احوال
چه به افعال دين چه در اقوال
در رضا دين به نفس نسپارد
خشم را در نهاد نگذارد
هست چون حوض کوثر از انعام
مشرب عذب او ز زحمت عام
اهل دين را معين و دلسوز اوست
مفتي شرق و غرب امروز اوست
زين جهان از پي سراي معاد
شده مشغول در کشيدن زاد
تا عنان چون بدان جهان تابد
عاقبت را چو نام خود يابد
متناسب نهاد او با حلم
متشابه سواد او با علم
چون قدر در سخا ريا نکند
چون قضا در عطا خطا نکند
هر چه اندر نقاب قوت بود
خاطرش را خرد به فعل نمود
راي بيدارش از طريق صواب
يک جهان خصم را کند در خواب
فضل را بحر بود و عز را کان
شرع را دايه بود و دين را جان
روي او چون ز راي او بفروخت
آفتابي به آفتاب آموخت
همچو اقبالش از دو عالم جاي
لاجرم هست پير ملک خداي
دل او همچو موي اوست سپيد
باد در باغ شرع تا جاويد