سر احرار سيدالوزرا
که ورا برگزيد بار خدا
در محل کفايت و امکان
صاحب صاحب ري و کرمان
راعي خاص و عام جمله عباد
صاحبي به ز صاحب عباد
نيست مانند او به هفت اقليم
از صدور جهان حديث و قديم
بري از عيب و هر چه باشد عار
در وزارت بسان صاحب غار
پيشواي صدور در عالم
ملک را راي او چو خاتم جم
ملکت از وي مرفه و نازان
هفت سياره اش چو دم سازان
روزي جن و انس در کلکش
وحي منزل سرشته در سلکش
ظلم و عدل از اشارتش حيران
ظلم گريان و عدل ازو خندان
در و درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پايه فک در اوست
ديده از وي کمال خلق و ادب
عقلش اکفي الکفاة کرده لقب
خطبه کرده زمانه بر شرفش
آسمان دست بوس کرده کفش
دايه و مايه خرد قلمش
قبله و قبله جاي جان قدمش
بر زمين آسمان امکانست
بر فلک سايه بان رضوانست
عقل مدح و خطاب وي گويد
عقل خود جز صواب کي گويد
آنکه حاتم اگر شود زنده
شود از جان و دل ورا بنده
فطنت و ذهن پاي بر جايش
برده تا عرش رايت رايش
باشد اندر نظام هر دو سراي
مرد صاحب حديث و صاحب راي
اندر آن نيمه سنت آرايست
وندر اين نيمه ملک پيرايست
بوده صاحب حديث بهر خداي
هست در شغل ملک صاحب راي
صاحب راي شه رويت او
ناصح دين شه طويت او
مرد کز بهر دين خرد را باخت
باخردتر ازو خرد نشناخت
عالمي عاملست در ره دين
کافي کاملست و با آيين
شد ترازوي دين وزارت او
زان بدو راست شد امارت او
در وزارت قويست بازوي او
زان سبب قلب خوان ترازوي او
هست در مجلس خداوندي
بي بدان را به نيک پيوندي
مرد دين را شريعت آموزد
شمع در پيش شمس نفروزد
خردي را که پيش حق يازد
آن خرد پيش شرع دربازد
گر زند در صلاح ملک نفس
نه ز خود کز خداي بيند بس
عالم از بهر بندگي کردن
از فلک طوق ساخت در گردن
پس از اين دهر پر امارت را
نسخه زين در برد وزارت را
طينتش بر وفاي دين مجبول
طيبتش در صفاي دل مشغول
بخشش او به وعده و به سوئال
نه امل مال بل امل را مال
آفتاب آب آسمان تصوير
ماه ديدار و مشتري تأثير
صورت وصيتش آشکار و نهان
چشمه چشم چرخ و گوش جهان
دينش فارغ ز گوشمال زوال
جاهش ايمن ز چشم زخم کمال
خط ندانم سياه تر يا موي
دل ندانم ظريف تر يا روي
چون دلت بود نافعي از تو
شاد شد جان شافعي از تو
زانکه در مذهبش قوي رايي
دست بر کار و پاي بر جايي
در ره او خود از چو تو دلبند
هيچ زن برنخاست از فرزند
آز با جود او چو ممتليان
پست همچون سبال جنبليان
ظلم گريان ز عدل او شب و روز
که نشد بعد از آن به خود پيروز
آن وزيران که لاف عدل زدند
پيش عدلش به ظلم نامزدند
تا برانداخت ظلم را خانه
نيست در ملک غزنه ويرانه
ملک غزنين بهشت را ماند
تا درو خواجه کار مي راند
ظالمان را ز مملکت بر کند
فتنه در خاندان ظلم افکند
سال و مه در نظام دين کوشد
کفر و بدعت ز بيم بخروشد
در صلابت درين زمان عمريست
بنماي اي تن ار چنو دگريست
اين مثابت بهرزه يافته نيست
وين به بالاي غير بافته نيست
در ورع همچو شبلي صوفي
در نکت بوحنيفه کوفي
در حفاظ وفا يگانه شدست
اختيار همه زمانه شدست
عيش عالم بدو شده تازه
هنر او گذشت از اندازه
شهرياري تني شد او جانست
انس و جن مر ورا بفرمانست
روز و شب در صلاح کار جهان
سال و مه زو بود قرار جهان
قبله دانش است و جان شريف
کس چنو نيست بردبار و لطيف
در زمانه به خط چنو کس نيست
با خطش خط مقله جز خس نيست
خواجه خواجگان هفت اقليم
کرده سلطان جهان بدو تسليم
پادشاهان ز وي کله يابند
بي رهان از لقاش ره يابند
همچو گردون همي کله بخشد
عفو بستاند و گنه بخشد
از هنر تاج گشته بر وزرا
در او مأمن همه فضلا
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش
شهر غزنين چه کرده بود از داد
که ورا زين صفت وزيري داد
زين سپس اهل غزني از غم و رنج
رسته گشت و نشست بر سر گنج
آن کز اندوه فقر مي بگريست
غم فراموش کردو شاد بزيست
چون خدا راه حکم بگشايد
حکمت خود به خلق بنمايد
زين صفت پيشکار بنشاند
کار عالم به حکم او راند
شاه بهرامشاه و خواجه وزير
برخي اين چنين نکو تقدير
شاه با عدل و خواجه با انصاف
نيست اين امن و ايمني ز گزاف
هر کجا عدل و امن روي نمود
خلق در رأفت و خوشي آسود
ظن چه داري که اينچنين بنياد
شاه بهرامشه بهرزه نهاد
چشم بد دور باد از اين سلطان
که جهان را به عدل داد امان
خواجه را بر ممالکش بگماشت
که بدو دين و شرع سر بفراشت
بر خلايق شده مبارک پي
خواجگان پيش وي شده لاشي
در محاسن به کار دو جهاني
چون محاسن سپيد و نوراني
تا جهانست شادمانه زياد
جان او جفت رنج و درد مباد
تا جهانست باد دلشادان
که جهانيست از وي آبادان
برکه بر جان و خاندانش باد
جان ما جمله در امانش باد