تا دل و دولتست و بينايي
جود و فرهنگ و هنگ و والايي
باد بر دولت دو عالم شاه
شاه و فرزند شاه دولتشاه
آنکه در روي اوست فر ملوک
از پي جوي اوست جر ملوک
آن چو خورشيد چرخ را در خورد
وآن چو بدر فلک سفر پرورد
از پي قهر خويش و بدخواهان
بنده شاه و خواجه شاهان
خامش و عادل و بهي چو ملک
هشتم هفت پادشاه فلک
رنج ديده چو يوسف از پس ناز
در غريبي و پادشا شده باز
چون سياووش رفته زآفت نو
وآمده باز همچو کيخسرو
همچو يوسف به روز طفلي شاه
قهر پرورده گشته از پي گاه
گرچه از غش نبود آلوده
بوته غربتش بپالوده
بوده شاه غريب همچون جم
بود خرد و بزرگ چون خاتم
خرد جم و بزرگ فرمان بود
راست چون خاتم سليمان بود
خرد بود و جهان فراوان ديد
مردم ديده بود از آن آن ديد
مردم ديده بي نهان بيني
هم به خردي کند جهان بيني
نقطه اي نه و اينجهان در وي
ذره اي نه و آسمان در وي
عمر او اندک و خرد بسيار
همچو چشم خرد شده بيدار
گرچه بسيار سال و مه نشمرد
نبود هيچ طفل بخرد خرد
ديده از ديده پسنديده
همه کشور چو مردم ديده
جرم او خرد بود چون اکسير
باز معني بزرگ و قدر خطير
فکرت او به خشندي و به خشم
اندک و دوربين چو مردم چشم
دولت از بهر مير دولتشاه
جامه از مهر کرد و خانه ز ماه
فلک از بهر خدمت در اوي
گشته مانند تاج افسر اوي
چون توانست بندگي کردن
پس بدانست بنده پروردن
چون پيمبر به يثرب افتاده
آمده باز و مکه بگشاده
بوده خوب و نسيب چون يوسف
هم به طفلي غريب چون يوسف
مايه روح صورت خوبش
او چو يوسف پدر چو يعقوبش
از درون هم چراغ و هم مونس
وز برون هم شمامه هم مجلس
بوده بحر کفايتش ز صفا
بوده بر درايتش ز وفا
آن يکي پر جواهر احسان
وآن دگر پر بواهر برهان
روي و خويش چنان ملک دل ساز
خلق نيکوش منهي غماز
از برون گرچه نعت خون دارد
مشک غماز اندرون دارد
در کفش چون سنان کمر بندد
خون همي ريزد و همي خندد
گر گريزد ز زشت و از نيکو
بوي خلش بگويد اينک او
خلق او گويي از پي دل و دين
باد زد کاروان خلخ و چين
خلق او را که گويي از پي دل
بنده گل شد چو بردميد از گل
دلش از باغ آن جهاني به
خلقش از آب زندگاني به
عزم و حزمش ازل فريب چو صدق
خلق و خلقش ابد شکيب چو عشق
آخر از برگ سوسن و گلزار
بي نوا کي بود نسيم بهار
تا چو خورشيد بر دو عالم تافت
هر دو عالم به خدمتش بشتافت
صفت شيد در دو ابرو داشت
قوت شير در دو بازو داشت
چشم دولت بدو شده است قرير
شاهي او همي کند تقرير
اوست اکنون سلاله شاهي
دولت او را گزيده همراهي
زور و زر بهر خلق دار نبيل
گل نباشد به رنگ و بوي بخيل
عقل او در سحرگه فضلا
آفتابيست در شب عقلا
عدل او در ولايت تيمار
چون نسيم سحر به فصل بهار
برگرفت از عطا و عدل و محل
گفت و گو از ميان عمر و اجل
لطف او هفت خوان اسرافيل
قهر او چار ميخ عزرائيل
دست رادش به جود پيوستن
فارغ است از گشادن و بستن
پرگهر همچو گوش و گردن کان
آب ظرفش ز روي و موي چکان
چون نمايد به روح صورت راز
چون زند بر فلک به خشم آواز
گرچه چشمست چرخ چون عبهر
گوش گردد همه چو سيسنبر
چشم گوشست بهر آوازش
گوش چشم است از پي رازش
گرچه با قامت کشيده رود
عقل درراه او به ديده رود
ور ببيند جمال او را حور
از رياض دل و حياض حبور
کند از بهر زينت جاهش
پرده داري خاک درگاهش
خرد و جان و طبع در فرمان
اين سه جويد همي ز عفوش امان
تا چه فرمايد آن سپهر سرور
چو گشايد ز روي پرده نور
باره بخت او چو رخش قدر
هرگز او در نيايد اندر سر
گردن گردنان به طوق سخاش
خوش بود بسته بهر جود و عطاش
فلکي گرد نيک و بد مي گرد
چون شدي قطب گرد خود مي گرد
پدري کو چنين پسر دارد
جفت جان ديده اي به سر دارد
هر کجا آفتاب و در باشد
در و بام از نظاره پر باشد
اي امير بلند پايه چو مهر
همره عمر تست دور سپهر
نفخ صورست از تو جود و کرم
دست بذل تو کور و مرده درم
اي بهي طلعت بهار فشان
وي قوي طالع قوي فرمان
دست جود تو در شب ديجور
پايدارست تا به روز نشور
زانکه تا خلق را خبر باشد
شام بر دشمنت سحر باشد
منتهاي بدي مني داند
برتري در فروتني داند
نخوتش هر چه کم به نيروتر
قدرتش هر چه بيش خوش خوتر
همه رويش به عدل و دين باشد
در امارت عمارت اين باشد
دارد از ياد کرد منت عار
اينت نيکي کن فرامش کار
بذل او بر بگير مقصور است
لفظ او از چنين کنم دور است
بوسه جاي سر و کله پايش
مرجع آفتاب و مه رايش
خانه اوست خانه شاهي
خانه مشتري بود ماهي
بندگانند شاه و يزدان را
بنده تر پادشاه گيهان را
شاه را چشم از او شده روشن
رام او شد زمانه توسن
اين چنين ارج و اين چنين تعظيم
برسد حکم او به هفت اقليم
جود او شکر را کند زنده
جاه او خلق را کند بنده
باد هردم براي مقصودش
شکر شکر بر سر جودش
يارب او را براي خوش نفسان
به قصاراي آرزو برسان
سخن گفتم از ثناي امير
آمد اکنون گه دعاي وزير