عالمانت چو تيغ چيره زبان
عاملانت چو نيزه بسته ميان
وين کمر بستگان که بر در تو
بگشادند جمله کشور تو
گرچه همواره تند و کين دارند
تندي خود ز بهر دين دارند
گردن کس به خشم و کين نزنند
چون علي جز به امر دين نزنند
چون علي زين دو آلتند دلير
مصحف شرع و صفحه شمشير
نيست در غزو و در مقالتشان
جز حديد و حديث آلتشان
چون سر ملک جاودان دارند
زين جهان اين دو را بدان دارند
که ز شه سوي سجده گه پويند
تنگري تنگري همي گويند
نه همه بت پرست چون کفار
نه همه حق پرست عابدوار
نيستشان جز دو کار در همه گاه
سجده کردگار و خدمت شاه
دوستان را مبارکند به فال
دشمنان را هميشه رنج و وبال
از کف پاي تا به تارک دل
صدهزاران تنند با يک دل
تيغداران چو نيزه و چو سنان
همه برجسته و ببسته ميان
جام برکف بسان ناهيدند
تيغ در دست همچو خورشيدند
به گه بزم همچو شمس و قمر
به گه رزم شير شرزه نر
زنگياني که پاسبان تواند
وز تفاخر بر آسمان تواند
گر سياهند وگرچه کين دارند
راي زي نظم ملک و دين دارند
همه بر پر دلند همچو انار
همه قد پر ز پنجه همچو چنار
بر ولي سعد و بر عدو شومند
خصم را سنگ و دوست را مومند
لشکر از بهر ملک و دين بايد
خود چنين اند وين چنين بايد
از پي قهر دشمن و بدخواه
گرد بستان ملک شاهنشاه
خيمه ها در ممالک فلکند
ديو بندان چو لشکر ملکند
ملکي کو مسيح پي باشد
جز ملک لشکريش کي باشد
شاد باش اي گزيده شاهنشاه
لشکرت چون ستاره اند و تو ماه
گرزها را به تيغ ريزه کنند
تيرها را به تير نيزه کنند
جن خصمان ز تيغشان به نفير
ملک را همچو تير کرده به تير
چون تنوره بزير اين طارم
همه آهن دهان و آتش دم
برکشد عکس تيغشان به اثر
دلق کيمخت کوه را از سر
مرگ بازيچه پبيش مرديشان
گشته حيران ز هم نبرديشان
کرگدن هيبت اند و پيل اندام
يافته دين ز تيغشان آرام
قدشان همچو سرو نورسته
جسمشان جمله با غنو رسته
همه چون حو و آدمي صورت
همه چون شير و اژدها صولت
شست سيمين چو سوي تير آرند
اژدها را به تن اسير آرند
شده اعداي ملک ازيشان خو
هم چو ريش کهن ز شانه نو
تيغشان از براي جان و جهان
تر چو سيحون و گرم چون سيحان
چشم بد دور زين سپاه و حشم
که نيند از قباد و رستم کم
همه بر بادپاي گشته سوار
کوه آهن تنند و جان اوبار
آن بشل پشه را کند پر لعل
وين زند در هوا مگس را نعل
صدف در آن روان ملک
هد تيرشان کمان فلک
صفدراني که محرم رازند
سوي خصم توناوک اندازند
کز پبي تارک شرانگيزان
ناوک از سر کنند شب خيزان
حصن فغفور ترک خرگاهيست
حصن تو دعوت سحرگاهيست
تو چناني که مادحت بستود
ورنه اي باد روزگارت خوش
تا جهانست عز و جاه تو باد
هفت اقليم در پناه تو باد
جود و فرهنگ و عقل دين تو باد
نقش جاويد بر نگين تو باد
من ستودم به طبع اينها را
آسمان کردم اين زمينها را
زانکه پيش تو مدح ديگر کس
هست چون پاي پيل و پر مگس
همچو خورشيد باش روشن روي
عالم آراي و پادشاهي جوي
آفريننده باد يار ترا
کافريد او بزرگوار ترا