شاه چون بستد از رعيت نان
نقد شد کل من عليها فان
از رعيت شهي که مايه ربود
بن ديوار کند و بام اندود
نان خشکار را ز من ببري
ميده گرداني و تو ميده خوري
بره خوان که وجه بابزنست
از بهاي فروخ بيوه زنست
ملک ويران و گنج آبادان
نبود جز طريق بيدادان
سخت بيخي درخت از بادست
گنج پر زر ز ملک آبادست
ملک آباد به ز گنج روان
شادي دل ندارد ايچ روان
ابر چون زفت گشت در باران
شد ستم کش روان بيوه زنان
چون ستد شه عوامل از دهقان
ده ازو رفت و ماند بر وي قان
هر که امسال آب ورز ببرد
سال ديگر گرسنه بايد مرد
گرگ چون خورد گوسفند همه
چه بود سود از کلاب رمه
گر نخواهي برهنه عورت تن
در گريبان مزن ز بن دامن
شاه را از رعيت است اسباب
کام دريا ز جوي جويد آب
آب جوي ار ز بحر بازگري
بحر را زان سپس شمر شمري
بس به کار آمده است و بس دلخواه
سرخي سيب را سپيدي ماه
هر که جز شاه کالبدشان دان
شاه جنست و خفته نبود جان
مثل شه سر و رعيت تن
هر دو از يکدگر فزود ثمن
تن بي سر غذاي زنبورست
سر بي تن سزاي تنورست
رونق جان ز عدل شاه بود
ملک بي عدل برگ کاه بود
ترک و ايراني و عرابي و کرد
هر که عادلتر است دست او برد
شاه را خواب خوش نبايد خفت
فتنه بيدار شد چو شاه بخفت
شاه را خواب غفلتست آفت
همچو بيداريش بود رأفت
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سايه خفتان
فلک از همت ار چه زه دارد
روز شمشير و شب زره دارد
شب فلک دارد از ستاره حشر
روز دارد ز آفتاب سپر
کم ز نرگس مباش اندر حزم
چون کني عزم رزم و مجلس بزم
نرگس از خواب از آن حذر دارد
که همي پاس تاج زر دارد
شه چو غواص و ملک چون درياست
خفتنش در درون آب خطاست
چون سيه روي بود نيلوفر
شب چو ماهي در آب دارد سر
شه چو در بحر يار خواب شود
تخت او زود تاج آب شود
چون برون شد ز کالبد غم نام
خانه ويران شمار و زن بدنام
کور دل همچو کوز مي باشد
تيز مغز و ضعيف پي باشد
ليک محرور را دماغ قوي
تو ز تأثير کوز مي شنوي
کور پي بند کيسه پندارد
کور مي را هريسه پندارد
عجز راي دلست و قدرت و جاه
خشم و کين و دروغ و بخل از شاه
هر که بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خويش قادرتر
شاه را در دماغ و بازوي چير
حزم بد دل بهست و عزم دلير
اول حزم چيست راي زدن
بعد از آن عزم دست و پاي زدن
شاه را در خورست حزم درست
ورنه عزمش بود ز غفلت سست
دل و زهره چو نور وام کند
شمس را تيغ در نيام کند
زانکه در کارگاه دولت و دين
عقل بيند به جان حقيقت اين
مردي از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شير و حيله از روباه
حمله با شير مرد همراهست
حيله کار زنست و روباهست
همچو درياست شاه خس پرور
گهرش زير پاي و خس بر سر
بد نو کشته گنده نيک کهن
خار باشد به جاي خرما بن
همه روز از براي لقمه نان
اين حديثست و دوکدان زنان
ميل ندهم به بد اگرچه نوست
علف خر سبوس و کاه و جوست
خار بن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار ميوه و گل
يار بد هست بابت سر پل
نه ازو ميوه خوب و نه سايه
نه ازو سود به نه سرمايه
عاميان صف کشنده همچو کلنگ
ليک زيشان چو باز نايد جنگ
هست در جنگ نيروي عامه
همچو ارزيز گرم بر جامه
کودکان و زنان و حشو سپاه
دل و صف را کنند هر سه تباه
زود خيزاست و خوش گريز حشر
زود زايست و زود مير شرر
شرر تيز تگ جز ابله نيست
زاده او ز عمرش آگه نيست
زيرکاني که زيرکان دلند
گوهر تخم را چو آب و گلند
در ميادين دين و ملک ملوک
از براي نجات و هلک ملوک
يار دل به ز صبر ننهادند
ظفر و صبر هر دو همزادند
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلندبالا کرد
آتشي کاب را بلند کند
بر تن خويش ريشخند کند
از تف آتش گرش برد به فراز
از کف خويش بکشد آبش باز
زشت زشت است در ولايت شاه
گرگ بر گاه و يوسف اندر چاه
لشکري و رعيتي که سرند
نفع را تيغ و دفع را سپرند
شاه بي بخشش آفت سپهست
بي نيازي سپاه ذل شهست
اي بياموخته به خاطر دون
تاجداري ز گزدم گردون
چاکرت گر بدست و گر بد نيست
بد و نيکش ز تست از خود نيست
چاکر مرد بدنکو نبود
آب خاکي جز از سبو نبود
هست در دست تو چو تيغ و چوني
تو بدي عيب خود منه بر وي
لشکر از جاه و مال شد بد دل
رعيت از بي زريست بي حاصل
رعيت از تو چو با يسار شود
از براي تو جان سپار شود
چون نيابد يسار بگريزد
با عدوي تو بر نياويزد
تن که لاغر بود بود منبل
پس چو فربه شود شود کاهل
مردمي با کسي که بي اصل است
همچو شمشير دسته با وصل است
سوي او دل چو خاک در ديگست
نزد او جان چو آب در ريگست
چه به بي اصل زر و زور دهي
چه چراغي به دست کور دهي
اي که با دين و ملک داري کار
در شره خوي خرس و خوک مدار
که نکو نايد ار ز من پرسي
خوک بر تخت و خرس بر کرسي
شاه شهري که بي خرد باشد
نيک لشکر به نرخ بد باشد
لهو چون مرگ جان ملک برد
ظلم چون ريگ آب ملک خورد
خاک بر باد کينه ور باشد
ريگ بر آب تشنه تر باشد
شه چو بنشست بر دريچه هزل
ملک بيرون پرد ز روزن عزل
هزل با شاه اگر مقيم شود
خاطرش در هنر عقيم شود
اول نور هست باد هبات
آخر ظلمت است آب حيات