با سلاطين چو گفت خواهي راز
وقت آنرا بدان چو وقت نماز
کن مراعات شاه بدخو را
چون زن زشت شوي نيکو را
شه چو بر داردت فکندش باش
چون ترا خواجه خواند بنده ش باش
دستت ار داد پايگاه بنه
ور ترا سر دهد کلاه بنه
هر سري کو ز شه کله جويد
پاي خود زان ميان ره جويد
پادشاه ار ترا برادر خواند
دان که در قعر دوزخت بنشاند
چون بگفت اين ملوک وار سخن
پس به خود گفت هوش دار اي تن