شاه محمود زاولي به شکار
رفت روزي ز روزگار بهار
با گروهي ز خاصگان سپاه
کرد نخچير شاه داد پناه
از بر شاه آهويي برخاست
که به جستن تو گفتيي که صباست
گرم کرد اسب شاه از پي صيد
تا کند مر ورا سبکتر قيد
باره شاه هر چه بيش شتافت
گرد صيد دونده کمتر يافت
تا جدا گشته شه ز لشکر خويش
پي آهو نديد در بر خويش
در پي صيد چونکه شد حيران
سوي لشر ز ره بتافت عنان
بود بيران دهي به ره اندر
از عمارت درو نمانده اثر
شاه را آبدست حاجت کرد
سوي بيرانه ده ارادت کرد
راند باره درآن ده ويران
چون سوي صيد آهوان شيران
آمد از بارگي فرو چون باد
اسب دربست و بند خويش گشاد
چونکه فارغ شد از مراد برفت
تا به لشکر رود چو باد بتفت
پس چو نزديک باره آمد شاه
سوي ديوار باره کرد نگاه
رخنه اي ديد اندر آن ديوار
خرقه اي اندر آن سپاه چو قار
گوشه خرقه از شکاف به در
باد مي برد زير و گاه زبر
سر تازانه خسرو اندر آخت
خرقه زان جايگه برون انداخت
خرقه کهنه بر زمين افتاد
بود پوسيده بند او بگشاد
پنج دينار بد در او موزون
مهر او کرده نام افريدون
شاه از آن گشت شاد و داشت به فال
با همه خسروي و عز و جلال
برگرفت و نهاد اندر جيب
زان گرفتنش هيچ نامد عيب
سيم را چون خداي کرد عزيز
پس تو لابد عزيز دارش نيز
مر عزيزي که يار داري تو
خوار گردي چو خوار داري تو
اندر آن جايگاه بيش نماند
باره را بر نشست و تيز براند
به سلامت بسوي لشکرگاه
باز شد با مراد خرم شاد
خواست دينار شاه پنج هزار
کرد با آن درست يافته يار
جمله را شه به سايلان بخشيد
از چنان شه چنين طريق سزيد
شاه از آن پس چو زي شکار شدي
هوس آن وطنش يار شدي
اسب راندي در آن خرابه چو باد
کردي آن روزگار و آن زر ياد
هر که او خرمي ز جايي ديد
طبعش آن جايگاه را بگزيد
چون بدان جايگاه باز رسيد
خرمي در دلش فراز رسيد
تا نبيند دلش نيارامد
زانکه دل با مراد يار آمد
خواجه اين خرده را مگرداني
خوپذير است نفس انساني