آن شنيدي که در دهي پيري
خورد ناگه ز شحنه اي تيري
رفت در پيش قاضي آن درويش
گفت بنگر مرا چه آمد پيش
شحنه سرمست بود در ميدان
تيري افکند و زد مرا بر جان
قاضي و را بگفت از سر خشم
قلتبانا نگه نداري چشم
تير شحنه به خون بيالودي
تا مرا درد سر بيفزودي
جفت گاوت به شحنه ده ده
وز چنين درد سر به نفس بجه
تا دل شحنه بر توگردد خوش
ورنه اندر زند به جانت آتش
گفت گشتم به حکم تو راضي
چون بود خصم شحنه و قاضي
اي ملک سيرت ملک سيما
ملک دنيا به تست درد و دوا
زين چنين قاضيان هرزه داري
خلق را گوش کن ز بهر خدا