همچنين شاه ماضي با جود
ناصر دين سر کرم مسعود
گشت بر بوالحسين ميمندي
متغير ز چوني و چندي
رفع کردند مر ورا در کار
از شياني درم هزار هزار
عاقبت کشته شد بناحق و جور
هيچ نابوده کار او را غور
مادري پير داشت بس عاجز
که نبودي دعاش را حاجز
شاه را گفت مفسدي احوال
که کند مرغوا به جان تو زال
دل اين زن به عذرها خوش کن
کينه را در دلت ميفکن بن
شاه يک شب سحرگهي برخاست
بر زن رفت و عذر رفته بخواست
گفت بد کردم و پشيمانم
زين سبب بدمخواه بر جانم
رفتني رفت وين قضا بشتافت
تير بگذشته چون توان دريافت
نيز بر من دعاي بد تو مکن
بودني بود در نورد سخن
پيرزن گفت کي جهان را شاه
از مني زين سبب تو عذر مخواه
چون کنم من دعاي بد حاشا
يا زنم مرغواي بد حاشا
مير ماضي بدو همي دنيي
داد و تو نيز داديش عقبي
دنيي و عقبي از شما داريم
حق اين کي بخيره بگذاريم
يافتست از تو و پدر پسرم
دنيي و عقبي اين غم از چه خورم
به تلافي مال دنيي و دين
کي کنم خيره اي ملک نفرين
او جهان داد و تو شهادت و اجر
نيست جاي غم و ملامت و زجر
نيست انديشه اي ز من بحلي
از توام نيست زين سبب خجلي
حاش لله که من بدت گويم
يا زوال کمال تو جويم
شاه آزاده اين سخن بشنيد
پيرزن را به مادري بگزيد
زان خجالت به دل پشيمان شد
چشمش از حال رفته گريان شد
خون ناحق نگر نريزي هيچ
ورنه نار جحيم را ببسيچ
خون ناحق ز کارهاست بتر
خون ناحق کندت زير و زبر