من ندانم ز جمله اشرار
پر گناهي چو بي گناه آزار
جز سيه روي وقت بيدادي
نکند همچو زنگيان شادي
شغل دولت که از ستم سازي
چه بود جز که گرگ و خرازي
چون ز داد و ز راي خويشي شاد
چون کني بر فرود خود بيداد
هر که اندر جهان ستم جويند
دد و ديوان آدمي رويند
خلق سايه است و شاه بد پايه
پايه کژکژ افکند سايه
روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد
سايه ايزد است شاه کريم
راست باش و مدار از کس بيم
بد و نيکي که در ستور و ددست
از دل شاه نيک و شاه بدست
گردد از داد شاه کسري وش
سير بستان چو شير پستان خوش
شود ار جور شه کند ديدار
مرد بازاري از تره بيزار
هر که او بي گناه ترساند
دان که درجاي ترس درماند
ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش مي ببايد مرد
گرچه امروز ز ابلهي ستهد
گور و محشر جواب او بدهد
نيست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ايچ چيز حلال
شاه غمخوار نايب خردست
شاه خونخوار مرد نيست ددست
مرد غمخوار مرد دين باشد
هر که او غم خورد چنين باشد
رنجه دارنده کم زيد چو مگس
هست کم رنج از آن زيد کرگس
شرهش هيچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت
هر کرا رنجه داشتن دين است
تن او نيست تن که تنين است
عمر رنجور ديرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند
خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خويش را تو خوار مدار
بي خرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کي خرد چنين سخنان
هر که را خشمش از خرد بيشست
خلق ازو و او ز خلق دل ريشست
خشم چون تيغ و حلم چون زر هست
تو مهي آن گزين ز به که بهست
اي شهنشه در اين سراي غرور
بخور اين شربت شراب طهور
چون مه از تو نيافريد خداي
تو به از خلق بندگيش نماي