شکر انصاف بر زبان بهار
گفت بلبل چو مردم هشيار
شکر عدل بهار پيش اله
دل گل گويد از زبان گياه
دشتها پر لحاف بي بالين
باغها پر عروس بي کابين
گفت قرآن به لفظ همچون در
مرد دامن کشيده را فانظر
تا ببيني به چشم عقل پژوه
بر گريبان دشت و دامن کوه
از پي نقشهاي جان آويز
اختران نقش بند و رنگ آميز
باغ پر تختهاي سقلاطون
راغ پر فرشهاي بوقلمون
شاخها حله پوش و مشک آغوش
دشت عنبر نهاد و ميناپوش
شبنم اشک چون سهيل و سها
روي چون بامداد روي گيا
عنبرين گشته از نسيم صبا
از مسام زمين مشام هوا
سرو چون حور سبز پيراهن
مشک و عنبر دميده بر دامن
باغ مانند عطر مشک آگين
راغ مانند زلف حورالعين
چشمه اشک چشم من بشتاب
تا درباغ رفته از لب آب
خامه برکار کرده شست بهار
زلف کوتاه کرده دست بهار
ني چنانست گردش بي باک
زلف شب را گرفته کش سوي خاک
گر بخواهد به حکم خلق کمال
خون کند مشک و مشک خون در حال
صفت گل کنون به قوت دل
گفت بلبل چو مردم عاقل
دشتها را لباسها رنگين
باغها را ز حله ها آذين
کوه پر نقشها همه زيبا
اختران نقش بند بر ديبا
شاخ مانند عقد پر لؤلؤ
باد مانند نافه آهو
باغ پرحقه هاي در و گهر
راغ پر شفشفه هاي نقره و زر
گنج قارون به دامن سنگي
زيب حورا عيان به هر رنگي
قطر باران چو دانه هاي گهر
بر شقايق چکيده همچو درر
قمري و فاخته فراز چنار
برده از عاشقان شکيب و قرار
سرو چون حور در ميان چمن
سمن مشک بيز پيرامن
پايه ابر همچو در خوشاب
آمد از حد ارمن و سقلاب
مرغ نالان فراز گلبن گل
مست بي مطربان و ساغر مل
ابر شسته ز روي هامون پاک
هر چه آلايشست از رخ خاک
راز دل کرده جمله عالم فاش
زيرکان زمانه چون اوباش
خانه بگذاشته همه زن و مرد
سوي صحرا برون شده پي خورد
خنک آنکس که او به فصل بهار
لذتي دارد او ز بوس و کنار
خانه چين گشاده منظر اوي
شاه قيصر نموده دختر اوي
خم زلف بنفشه دل جوي
عود خامست رسته بر لب جوي
ناف آهو چو خورد سنبل دشت
بويش از کوه قاف و طور گذشت