آن شنيدي که در طواف زني
گفت با آن جوان نکو سخني
چون ورا در طواف ديد آن مرد
گشت لختي ز صبر ودانش فرد
گشت عاشق به يک نظر در حال
گفت باز ن ز حال خويش احوال
گفت با آن جوان زن از دانش
آن چنان زن ز مرد به دانش
کاي جوان نيست مر ترا معلوم
کز که ماندي در اين نظر محروم
اندرين موضع اي جوان ظريف
آن به آيد که اوست مرد عفيف
ويحک از خالقت نيايد شرم
که به يکسو فگنده اي آزرم
خالق تو به تو شده ناظر
تو به دل ناشده برش حاضر
اين نه جاي تمتع و نظرست
جاي ترسست و موضع خطرست
کردگار تو مر ترا نگران
تو به شهوت متابع دگران
مرد را شرم به به هر کاري
نيست چون شرم مرا ترا ياري
شرم دار از خداي خالق بار
وانگه از خلق هيچ باک مدار
هر که از کردگار ترسنده ست
خلق عالم ازو هراسنده ست
روز بار اي تن ار تو خواهي بار
شرم دار از حرام دست بدار
دوزخي در شکم که اين آزست
سگي اندر جگر که اين رازست
در خرابي نشسته کين چينست
رسم گبران گرفته کين دينست
اژدهايي گرفته اندر بر
چيست اين ملک و جاه و عز و ظفر
داده کوران مست را زوبين
چيست اين جاه علم و قوت دين
از برون پاک وز درون ناپاک
کيست اين هست صوفئي چالاک
گربه بيرون سگ از درون جوال
چيست اين کار کرد و کسب حلال
با سگ و ديو کرده انبازي
چيست اين لشکري و آن غازي
داده در دست دزد شمع و چراغ
چيست اين شمع شرع نور دماغ
چون برافگنده اي بر آب سپهر
مي نداري بسان مست خبر
زورقي بر نقاب در جيحون
کيست اين دخت زاده قارون
جامه اي هفت رنگ چون طاووس
کيست اين مرد لقمه و سالوس
نعره برداشته چو کبک از کوه
کيست اين هست عارفي بشکوه
به لگد بام خانه کرده خراب
کيست اين مدعي بي خور و خواب
پاي درخود زده چو مردم مست
چيست اين دست موزه دل پست
خويشتن را لقب نهاده مسيح
وز دمش صد هزار سينه جريح
بر خود افسوس کرده چون دجال
که به هنگام خرقه و گه حال
اين همه خشم و جنگ و ظلم و شرور
دد و ديواند در نقاب غرور
به سراي بقا از اين کشتي
مار و گزدم مبر بدين زشتي
اين همه بد فعال و بي دينند
چه توان کرد مردمان اينند
عمر خود راي خلق را بيند
خلق بي راي خلق نگزيند
يا به عزلت به خوشدلي تن زن
يا بدينها بسازو جان مي کن
عز طلب کردنم ز همت و خوست
که نيم همچو سفله خواري دوست